ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
در بخش قبلی چگونگی آشنایی زال و رودابه ذکر گردید و اکنون ادامه ماجرا و دل دادن رودابه ....
پس رودابه به رازدارانش گفت: که دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمی داند جز شما. پس چاره ای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان متعجب شدند و دلتنگ گفتند:کسی را که پدرش او را رها کرده بود تو میخواهی به بر گیری؟ تو که در زیبایی همتا نداری و قیصر روم و فغفور چین خواهان تو هستند ! رودابه خشمگین شد :نه قیصر بخواهم نه فغفورچین نه از تاجداران ایران زمین به بالای من پور سامست زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال کنیزان گفتند : ما بنده تو هستیم و هرچه گویی همان کنیم . ما می رویم و با حیله ای او را نزد تو می آوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آنسوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آنها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل می چینند . پس او از جا جست و به آن طرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد .
مرغی زد و غلامش دوید تا مرغ را بیاورد. در آنجا با کنیز رودابه همسخن شد . کنیز از ارباب او سؤال کرد و غلام گفت: این مرد فرزند سام شاه نیمروز است که مانند و همتایی ندارد . کنیز خندید و گفت :مهراب ماهرویی در سرایش دارد که از شاه تو خیلی بهتر است و ما به اینجا آمدیم تا بلکه به یک ترتیبی این دو را همسر یکدیگر کنیم. غلام خندان بازگشت. زال پرسید :چه گفت که شاد شدی ؟ او همه ماجرا را به زال گفت . زال گوشوار و دو انگشتر که منوچهر به او داده بود را برای رودابه فرستاد . وقتی کنیزان فهمیدند که دل زال هم در بند رودابه است با هم گفتند : بالاخره شیر نر در دام افتاد . زال به نزد کنیزکان رفت و گفت : چاره چیست ؟ چگونه می توانم نزد رودابه روم ؟ گفتند: ما می رویم و درباره تو با رودابه سخن می گوییم اگر پذیرفت تو را به نزد او می بریم. کنیزان نزد رودابه رفتند و ماجرا را شرح دادند. رودابه خوشحال شد و گفت : شبانه به سوی زال بروید و او را نزد من دعوت کنید. وقتی هوا تاریک شد و در اتاق را بستند کنیز رودابه نزد زال رفت و او را به سوی کاخ آورد . رودابه بر روی بام آمد و وقتی از دور زال را دید به او درود فرستاد و خوشامد گفت. زال وقتی آن نگار زیبا رو را دید در فکر چاره ای بود که به بالای بام برود . رودابه مویش را گشود و چون کمندی آن را به نزد زال انداخت .
بگیر این سیه گیسو از یک سویم ز بهر تو باید همی گیسویم
بدان پرورانیدم این تار را که تا دستگیری کند یار را
زال متعجب شد و مویش را بوسید و گفت : این انصاف نیست . پس کمندی یافت و با آن نزد پریرخ آمد. رودابه توان نگریستن نداشت و دزدانه او را می نگریست. زال گفت : منوچهر اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد . پدرم سام نیز خشمگین می شود ولی من دیگر از جانم گذشته ام و از تو دست نمی کشم واز خدا می خواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم . بعد از آن دیگر عقل دور شد و از خود بیخود شدند وچنین بود تا سپیده دم که زمان جدایی فرارسید و آنها با چشمانی اشکبار از هم جدا شدند . صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت : جهان از جفتها پدید آمد و جز خداوند که همتایی ندارد همه نیازمند جفت و شریکند . من نیز در غم عشق دختر مهراب می سوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند می شود . شما موبدان چه چاره ای می دانید ؟ موبدان سکوت کردند چون می دانستند که ضحاک نیای مهراب است و شاه از او دل خوشی ندارد . زال خروشید که میدانم در دل مرا سرزنش می کنید اما آخر چه کنم؟ موبدان گفتند : نامه ای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامه ای به شاه بنویسد ....
سلام آقای دالوند
ای کاش بچه های ما به جای بتمن و مرد عنکبوتی ، قصه رستم و سهراب را می خوندند ای کاششششش
ممنونم از زحمتی که می کشید و پستهای پر محتواتون