انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کودک شرم آور (۲)

 

 

در قسمت قبل گفتم که چگونه سام فرزند دلبند را از ترس سرزنش پهلوانان به کوه برد و به دست تقدیر سپرد و تقدیر نوزاد را به لانه سیمرغ رهنمون گشت.

و اما ادامه داستان :

وقتی کودک بزرگ شد و آوازه او به همه جا رسید شبی سام در خواب دید که سواری به نزدش آمد و از فرزندش مژده داد پس وقتی بیدار شد موبدان را خواند و خوابش را تعریف کرد . بزرگان گفتند تو کار اشتباهی انجام دادی  آن بچه گناهی نداشت پس حالا به جستجوی او بپرداز و اگر زنده بود او را بیاب. سام به کوه البرز رفت و تا شب به جستجو پرداخت . شبانگاه به فکر خواب افتاد ، در خواب دید که در کوه هند درفشی بلند شده است . غلامی زیبا رویی با سپاهی که از پشت او می آمد پدیدار شد و در طرف چپش یک موبد و در طرف راستش خردمندی نامور بود . یکی از آن دو مرد نزد سام آمد و گفت ای مرد بد اندیش تو از خدا شرم نکردی اگر موی سپید بر مرد عیب است پس تو از همه معیوب تر هستی .

پسر گر به نزدیک تو بود خوار      مر او هست پرورده کردگار

سام با تشویش از خواب پرید  پس به کوهی نگاه کرد که سر به فلک کشیده است و سیمرغ بر روی آن لانه داشت و جوانی همقیافه سام در اطراف آشیانه سیمرغ بود پس خوشحال شد که فرزندش زنده است و از خداوند به خاطر کارش پوزش خواست و ایزد پوزش او را پذیرفت .

سیمرغ که سام را دیده بود به پسر سام گفت : من دایه تو هستم و نام تو را دستان زند گذاشتم چون پدر با تو با دستان و مکر رفتار کرد ولی حالا پدرت دنبالت آمده بهتراست نزد او بروی .

جوان ناراحت شد پس به سیمرغ گفت : من فقط سپاسگذار تو هستم و آشیانه تو خانه من است و دو پر تو برای من تاج شاهی است .

سیمرغ گفت : اگر تاج و سرای پدرت را ببینی زین  آشیانه دست خواهی شست . من دوست دارم تو پیش من باشی اما برای خودت خوب است که آنجا بروی . پری از من همیشه همراهت باشد هرگاه سختی و ناراحتی برایت بوجود آمد پر من را بسوزان من فورا به کمکت خواهم شتافت .

سپس سیمرغ او را به نزد پدر برد . سام خوشحال شد و از سیمرغ تشکر کرد و به فرزندش گفت : که از این به بعد هرچه بخواهی همان خواهد شد و همه چیز من از آن تو باد .

سام پسر را زال نامید . سپاهیان یکسره نزد سام می آمدند و تبریک می گفتند . منوچهرشاه از موضوع با خبر شد . او دو پسر داشت به نامهای نوذرو زرسپ پس به نوذر گفت که به سوی سام رود و چهره دستان ( پسر ) سام را که می گفتند در لانه سیمرغ پرورش یافته را ببیند و از طرف شاه به سام تبریک گوید و او را به نزد شاه دعوت کند .

وقتی نوذر نزد سام رسید نوجوان تنومندی در کنارش دید . پیام شاه به سام داد و سام نیز شتابان خود را به درگاه شاه رساند .

منوچهر به سام گفت : که این پسر همتایی در جهان ندارد پس به او راه و روش رزم و آئین شاهی بیاموز و او را با هنرها و دانش ها آشنا کن.

منوچهر شاه به موبدان گفت تا ببینند که طالع زال چیست ؟ آنها گفتند که او پهلوانی نامدار و سرافراز و هشیار خواهد شد . شاه شادمان گشت و خلعت و اسب و شمشیر و دیبا و زر و غلامان رومی زیادی به او هدیه داد و شهرهای کابل و دنبر و مای و هند از دریای چین تا سند و از زابلستان تا آن طرف بست را به او داد.

پس از بازگشت سام هنرهای شاهانه را به او آموخت و به موبدان گفت : شاه از من خواسته لشکر به سوی گرگساران و مازندران ببرم پس این پسر نزد شما به امانت باشد. به او علم و دانش و هنرهای مختلف را بیاموزید .

 سپس به زال گفت : بدان که زابلستان از آن توست و جهان گوش به فرمان تو نهاده است و کلید گنجها هم در اختیار توست . زال شروع به آموختن علوم مختلف کرد و در سواری و فنون دیگر هم مهارت می یافت روزی تصمیم گرفت در کشورش گردش کند پس به سوی کشور هندوان رفت و به کابل رسید . در آنجا پادشاهی بود به نام مهراب که از نژاد ضحاک بود و او چون توانایی جنگ با سام را نداشت هر سال مقداری زر به او می پرداخت و خراجگذار او بود . وقتی مهراب شنید که پسر سام به آنجا آمده است به استقبال او آمد و بر خوان زال نشست و از دیدار او خوشش آمد .

یکی از بزرگان به زال گفت : پس پرده مهراب شاه ، دختری است که از خورشید روشنتر و سرتاپا مانند عاج با موهای مشکین و چشمانی بسان نرگس و ابروان کمان و مژگان سیاه و لبانی تنگ و زیبا که شایسته توست .

 زال وقتی این توصیفات را شنید دلش به سوی آن ماهرو پر کشید و شب در اندیشه بود صبحگاه وقتی مهراب نزد او آمد او را به گرمی پذیرفت و به او گفت : هر چه خواهی بگو . مهراب گفت آرزو دارم که تو به سرای من آیی. زال گفت : من نمی توانم بیایم زیرا شاه و سام از این موضوع خوشحال نخواهند شد که من شراب بنوشم و به رسم بت پرستان عمل کنم. مهراب در ظاهر به او آفرین گفت و در دل زال را ناپاک دین خواند . صبحگاهی مهراب به شبستانش آمد و از مردی و فر و یال زال تعریف کرد. دخترش رودابه و همسرش سیندخت آنجا بودند.

سیندخت پرسید : پسر سام  را چگونه دیدی؟ آیا خوی انسانها را دارد ؟ مهراب گفت : در جهان پهلوانی چون او نیست . دل شیر نر دارد و قدرت فیل جنگی و دستهایی بخشنده چون دریای نیل . در خانه ، بخشنده زر است و در جنگ بی باک تر از ببر ، اگرچه مویش سپید است اما از مردی او همین بس که نهنگ را از پا در می آورد.

البته سپیدی مویش به او می آید. رودابه وقتی این سخنان را شنید برافروخت و سرخ شد و دلش پر از مهر زال گشت.

چه نیکو سخن گفت آن رای زن         ز مردان مکن یاد در پیش زن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد