یه شب زیر بارون که چشمم به راهه می بینم که کوچه پر از نور ماهه |
ادامه چیزی بالاتر از محرومیت ۱
.
.
.
کانکس های شرکت حدودا پانصد متری تا روستا فاصله داشت ، بعد از چند دقیقه قدم زدن بالاخره به خونه رویایی رسیدیم
کپری بدون در و پیکر که دیواره ها و سقف اون با لیف خرما ( شاخ و برگ درخت خرما ) پوشانده شده بود ، یا ا... گفتیم و وارد شدیم کسی خونه نبود. کف کپر با یه تکه موکت کهنه سوراخ سوراخ که معلوم بود بوسیله افتادن تکه های زغال سوخته شده فرش شده بود برای نشستن میهمان هم یه پتو با آرم هلال احمر رو دو تا کرده بودن و با دو بالش ته کپر پهن کرده بودن.
من پایین کپر جلوی در نشستم ولی طرف با اصرار زیاد منو بلند کرد و روی پتو نشوند . خیلی صمیمانه خوش آمد گفت . با اینکه هوا معتدل بود ولی برای بجا آوردن ادب و مهمان نوازی کولر هم روشن کرد. کولر آبی آبی رنگی که صداش با سر و صدای قطار مترو وقتی وارد ایستگاه می شه برابری می کرد ، هیچ کدام از درپوش های پوشال ، دیوارها ، پمپ آب و ... روی کولر نبود و بیشتر کار پنکه رو انجام می داد تا کولر .
اولین بار ، زمستان سال 85 به مناطق جنوبی کرمان سفر کردم ، مقصد سفرم از شمال بندر عباس شروع و تا کهنوج کرمان ادامه داشت در این سفر از سه شرکت بزرگ فعال در لوله گذاری گاز می بایست بازدید می کردم آخرین شرکت در منطقه زیارت علی کرمان مابین شهرهای فاریاب و کهنوج فعالیت داشت ( مراجعه کنید به پست فرودگاه شاید بین المللی ) این منطقه جاده ای فرعی ای قبل از شهر منوجان داشت که حتی محلی ها هم به تنهایی جرات گذر از این جاده رو نداشتند و معمولا مسلح یا با همراه از این جاده عبور می کردن.
من با پرواز بندر عباس عازم شدم بعد از اتمام کار در بندر یه آژاتس خبر کردم وقتی آژانس رسید دیدم دو نفر توی ماشین بودن پرسیدم اینا کین ؟ راننده جواب داد: همراه ، تعجب کردم گفتم : یعنی چی ؟ خلاصه کلی توجیه آورد که منطقه مقصد ناامنه و چه و چه .... من هم دیدم چاره ای نیست ، قبول کردم .
بعد از ورود به جاده فرعی و دیدن جاده و بیابان تازه متوجه منظور راننده شدم ، همه چیز کاملا غیر عادی بود از موتور سیکلتهای عجیب و غریب تا آدم های که فقط چشماشون پیدا بود و ... سفر ما سه ساعتی طول کشید تا به کمپ شرکت ثارا... رسیدیم .
چند روزی مهمان این کمپ بودم ، توی روستاهای مسیر محرومیت هایی دیدم که هیچ جای دیگه ای ندیده بودم .
البته شاید نشه گفت روستا چون چندتا کپر دور هم جمع شده بودن و با هم زندگی؟ می کردن.
شرکت ثارا... یه مهندس مکانیک داشت که بچه تهرون و خیلی داش مشدی بود با هم دوست شدیم و خیلی با هم گرم گرفتیم . یه روز داشتم از فقر و محرومیت مردم این منطقه صحبت می کردم که گفت : یه کارگر دارم که دو ماه پیش ازدواج کرد ، چند روز قبلش اومد که منو برا عروسیش دعوت کنه ، وقتی گفتم من اون روز تهرانم ، گیر داد که حالا که عروسیم نیستی فردا نهار باید بیایی خونه من . مجبور شدم قبول کنم .
امروز 8 صبح از تهران به مقصد بافق یزد راه افتادم دیشب تا دیروقت داشتم وسایل سفر رو آماده می کردم برخلاف همیشه امروز تنها بودم همکارم قرار بود یزد به من ملحق بشه تا اول اتوبان کاشان هوشیاریم خوب بود اما بعد از گذر از عوارضی اول اتوبان احساس کردم کمی خسته شدم ، چشام بد می خارید ، سطح هوشیاریم هم داشت افت می کرد اینو بعد از نگاه به کیلومتر ماشین فهمیدم داشتم با سرعت یکصدو... می رفتم .
تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم ، اما این شیطون وجود نمی ذاشت هی میگفت چیزی نمونده یه هشتادتا بیشتر تا کاشان نمونده ، بعد از کاشان استراحت می کنی و....
اما بازم یاد یکی از پندهای گرانسنگ مادرم افتادم که گفت
"یه پدری بود که یه بچه داشت توی اوج سرمای زمستون آرد خونه شون تموم شد پدر بلند شد که بره شهر آرد تهیه کنه ، برا رفتن به شهر دو تا راه بود یکی راه صاف و معمول که تا شهر یه روز طول می کشید و یکی راه صخره ای میانبر که کمتر از نصف روز طول می کشید ، اون پدر محترم راه دوم رو انتخاب کرد اما موقع عبور از صخره ها سقوط کرد و ....
هفت سال گذشت دخترک بزرگ شد از مادر پرسید بابام چی شده ؟ و مادر داستان رو برای دختر شرح داد .
دخترک دوباره پرسید خب چرا از این راه عادی نرفت . مادر گفت : می خواست زودتر برگرده.
دختر آه سردی کشید گفت: اگه از این راه معمولی می رفت فک کنم هرچی هم می شد دیگه تا حالا برگشته بود. "
پس گفتم من که عجله ای ندارم اگه هم داشتم دیر رسیدن بهتر از نرسیدنه
شاید فکر کنید دیگه خوابم پرید ولی نه بیشتر شده بود پس همونجا کنار جاده پارک کردم و صندلی رو خوابوندم و چه خوابی بود یه ساعت تمام خوابیده بودم .
آلان هم سور و مور و گنده تو هتل داد یزد نشستم دارم اینا رو می نویسم عکس زیر هم مال همین هتله.