همانگونه که در نوشته های هفته های گذشته " در سربالایی زندگی " قول داده بودم از این هفته اصل داستان را از زبان امیر ، نقش اول این داستان خواهیم شنید.
.
.
هر انسانی سرنوشت و تقدیری دارد گاهی این تقدیر شادیها را همراه آدم می سازد و گاهی دریایی از غم و سختی را.
دلنوشته های زیر قسمتی محدود از زندگی پر پیچ و خم جوان 27 ساله ی لرستانی است که از همان دوران کودکی کمک و همراه پدر در کسب هزینه های زندگی بوده است.
از همان کودکی کمک دست پدرم بودم ، شغل پدرم دست فروشی و نان خشکی بود پدری بیسواد اما بسیار مومن و مهربان که هیچگاه نان اندک حلال را بر نانهای فراوان حرام ترجیح نداد.
بنابراین زندگی من دو نیم داشت نیمی درس و تحصیل و نیم دیگر خرید و فروش و کمک به پدر .
وقتی تابستان می شد ، چون برادر کوچکترم پدر را همراهی می کرد من به ناچار از کلاس چهارم ابتدایی به کوره آجرپزی می رفتم از ساعت 4 صبح تا 6 بعدازظهر در گرمای طاقت فرسای تابستان با تمام توان و حتی گاهی بیش از توان بدنی کار می کردم.
هوا به شدت گرم بود بطوریکه هر چند روز پیراهن کارم پوسیده می شد و تار و پودش از هم می گسست ! دستها بر اثر تماس با سنگ های درون گل آجر همیشه زبر و زخمی بود ، آرنجها نیز همیشه سیاه و سوخته بودند تا پایان دوران متوسطه وضع به همین منوال می گذشت.
ادامه مطلب ...
سفر همیشه درس های زیادی برای آدم به ارمغان می آره !
گاهی متوجه اموری می شیم که حتی به مخیله آدم هم گذر نمی کنند!
اول : از همه دوستان بخاطر بی نظمی یکی دو هفته اخیر عذر خواهی می کنم و عذر بدتر از گناه می آرم که بخاطر سفر و مشغله کاری این بی نظمی ایجاد شد.
و دوم اینکه مقدمه ی فوق رو گفتم تا پرده از یه راز بزرگ بردارم ، چه رازی ؟
هفته گذشته مهمان دوستان الیگودرزی در سد رودبار بودم ، یه روز اواخر وقت داشتم از سایت برمی گشتم که به مهمانسرا برم که صحنه عجیبی رشته افکارم رو پاره کرد .
.
.
از کنار یه ماشین که پارک شده بود ، دیدم چندتا الاغ دور هم جمع شده بودن و داشتن یه چیزیی رو با کمال شراکت می خوردن
وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.
اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.هاروی مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.»
ادامه مطلب ...