یه روزنامه انگلیسی مسابقه ی جالبی برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه برنده بشه ، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها نخبه علم حفاظت از محیط زیست و دیگری دانشمند بزرگ انرژی اتمی و نفر سوم دانشمند برتر کشاورزی و علوم تولید است. همه کارهایشان بسیار مهم و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی سقوط خواهد کرد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط جلوگیری شود. با توجه به این شرایط شما کدام دانشمند را بر قربانی کردن و نجات بقیه انتخاب می کنید ؟
.
.
جواب خود شما چیه ؟ اگه از شما بپرسن چی جواب می دین ؟
.
.
ساعت از 2 نصفه شب هم گذشته و ما هنوز بیداریم. خوب میدانیم خواب و بیداری ما برای شما اهمیتی ندارد. راستش را بخواهید برای خودمان هم مهم نیست، فقط میخواستیم با اعلام ساعت، مطلبمان را کمی متفاوت شروع کنیم. از شما چه پنهان این روزها از نظر تنوع در زندگیمان به بحران رسیدهایم!
واقعیت این است که هر کاری می کنیم تا تغییری، تنوعی در زندگی مان ایجاد شود، بی فایده است و رد دستمال های کثیف کم و بیش روی دیوارهای زندگیمان است، تا آنجا که الان سال هاست بی خیال هرگونه تغییر و تنوعی در زندگیمان شده ایم، چون عادت کرده ایم همیشه بی خود و بی جهت به تمام داشته ها و نداشته های خودمان افتخار کنیم! الان هم باز بی خود و بی جهت به این زندگی معمولی و یکنواخت مان کلی می بالیم. اصلا هیچ کسی نمی تواند مثل ما به چنین زندگی یکنواختی اینچنین با غرور ببالد!
بگذریم. راستش را بخواهید امروز به سرمان زد برای شما داستان تعریف کنیم؛ داستانی در مذمت زود قضاوت کردن.
چون ما بشدت معتقدیم که زود قضاوت کردن بزرگ ترین آفت روابط اجتماعی امروز است ـ الهی قربان خودمان برویم که اینقدر خوب لفظ قلم حرف می زنیم، اصلا عینهو آدم حسابی ها گفتیم آفت روابط اجتماعی. حال کردید؟ ـ بله داشتیم عرض می کردیم اساسا نباید ظاهربین بود و زود قضاوت کرد.
در تمام موارد. مثلا در ارتباط با دیگران نباید براساس ظواهر سریع قضاوت کنیم و تصمیم بگیریم، چون ممکن است بعضی ها در ظاهر نفهم به نظر بیایند، اما با اندکی شناخت و تحقیق بیشتر قطعا به این نتیجه می رسیم که در باطن هم نفهمند!
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
ادامه مطلب ...