دنیل توماس پاتس، پروفسور باستانشناسی خاورمیانه دانشگاه سیدنی با وجود همه انتقادات مطرح، در سیزدهمین گردهمایی باستانشناسی ایران حضور یافت و سپس تلاش شد تا این چهره مشهور به جعلِ نام خلیجفارس به نفع اعراب، به عنوان چهرهای علمی مورد توجه قرار داده شود و همزمان از عذرخواهی او سخن به میان آید؛ اما آیا واقعاً توماس پاتس عذرخواهی کرده است؟!
اگر قرار باشد منابع اصلی مورد توجه برخی کشورهای عربی در
راستای جعل نام خلیجفارس را بررسی کرد، قطعاً به کتاب «خلیج ع ر ب ی در عهد
باستان» برخواهید خورد که در سال ۱۹۹۰ توسط «دنیل توماس پاتس» باستانشناس
استرالیایی به سفارش کشورهای عربی و بدون در نظر گرفتن شواهد و دادههای علمی
باستانشناسی به نگارش درآمد و توسط انتشارات آکسفورد در قالب یک کتاب دوجلدی
منتشر شد.
بدین ترتیب حرکتی که در سالهای ۱۹۳۰ توسط «سرچارلز بلگریو»، مشاور
بریتانیایی حکام بحرین آغاز شد بود، توسط این تاریخنویسِ سفارشی ظاهراً جامه
آکادمیک بر تن کرد، تا جایی که این کتاب به سرعت و با هزینه کلان کشورهای عرب
حاشیه خلیجفارس به کتابخانههای دنیا راه یافت و امروزه یکی از منابع درس سهواحدی
«تاریخ خلیج ع ر ب ی» گروه تاریخ و تمدن اسلامی دانشگاه شارجه امارات تدریس میشود
و به خیالات این کشورها برای آنچه در تاریخ نداشتهاند، بال و پر میدهد.
ادامه مطلب ...
”با مردم آنگونه معاشرت کنید که اگرمردید بر شما اشک ریزند و اگر زنده ماندید با اشتیاق به سوی شما آیند” (حکمت ۱۰ نهج البلاغه)
در میان ازدحام سوگواران، مرد میانه سالی با کلاه نمدی و شلواری گشاد که معلوم بود از اهالی روستاهای اطراف اصفهان است بر مزار عباس، خاک بر سر می ریخت و به شدت می گریست. گریه اش دل هر بیننده ای را سخت به درد می آورد…
از او خواستم تا از آشناییش با عباس بگوید. با همان حالی که داشت گفت: من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابائی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چکاره است، چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، حتی غسالخانه برای ما ساخت و همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند: اوس عباس اومد. او یاور بیچاره ها بود.
مدتیست دلگیرم ، دلگیر از دست به قلم نشدنم ، از حکاکی نکردن حرفهای دلم ، از مشغله هایی که قلم رویاهایم را در قفس دنیا و اهلش گرفتار بی مهری و روزمرگی کرده است ، از بغض هایی که جوانه نزد، از آتش های زیر خاکستر دلم که خدا می داند کی طغیان خواهد کرد، امشب عزمم را جزم کردم تا در همین فرصت اندک مانند روزهایی که سر دبیر " غروب کویر " بودم برای غروب بغض های دلم مقدمه ای کوتاه بنویسم همانند قاصدک سر دبیر که در نخستین شماره غروب کویر نگاشته شد:
پای در رکاب دل می نهم و در ژرفای غربت و تنهائیم به دیوار سنگی غروب تکیه می زنم و به انتهای جاده افق چشم می دوزم و انتظار می کشم ، انتظار می کشم تا شاید نسیمی که از آن حوالی می گذرد بوی پیراهن یوسفم را به همراه داشته باشد و من آن را یعقوب وار با قطره های اشکم معاوضه کنم ، به همراه نسیم قاصدکی می فرستم تا شاید خبری از باران بیابد .
نشانی اش را به همه شکوفه های باغ داده ام ، می دانم که او با بهار می آید و با آمدنش روح سبز حیات را به پیکره خشک زمین هدیه می دهد.
ادامه مطلب ...