انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

بیاد غروب کویر



مدتیست دلگیرم ، دلگیر از دست به قلم نشدنم ، از حکاکی نکردن حرفهای دلم ، از مشغله هایی که قلم رویاهایم را در قفس دنیا و اهلش گرفتار بی مهری و روزمرگی کرده است ، از بغض هایی که جوانه نزد، از آتش های زیر خاکستر دلم که خدا می داند کی طغیان خواهد کرد، امشب عزمم را جزم کردم تا در همین فرصت اندک مانند روزهایی که سر دبیر " غروب کویر " بودم برای غروب بغض های دلم مقدمه ای کوتاه بنویسم همانند قاصدک سر دبیر که در نخستین شماره غروب کویر نگاشته شد:

 

پای در رکاب دل می نهم و در  ژرفای غربت و تنهائیم به دیوار سنگی غروب تکیه می زنم و به انتهای جاده افق چشم می دوزم و انتظار می کشم ، انتظار می کشم تا شاید نسیمی  که  از آن حوالی می گذرد بوی پیراهن یوسفم را به همراه داشته باشد و من آن را یعقوب وار با قطره های اشکم معاوضه کنم ، به همراه نسیم قاصدکی می فرستم تا شاید خبری از باران بیابد .

 

 نشانی اش را به همه شکوفه های باغ داده ام ، می دانم که او با بهار می آید و با آمدنش روح سبز حیات را به پیکره خشک زمین هدیه می دهد.


 

 می دانم وقتی که بیاید شب تنهایی ام برای همیشه می میرد و ماه و ستاره مهمان خورشید می شود. روشنایی وجودش آسمان زمین را چراغانی می کند . 

می دانم وقتی بیاید دریا رنگ آبی خود را به ســنگ فرش های زیــر پایش می دهد تا مقدمش را نیلگون سازد.


می دانم وقتی  بیاید  قاصدکها  برمی گردند ، باران  همیشه  می بارد و غروب دیگر غمگین نیست.

 

می دانم...


می دانم...


می دانم...

 

ای  بهار  انتظار ,  با  نسیم  مشکبار

                           

                                                     فصل سرد غصه را می شود به سر کنی؟


                                                                                                                                               نماد 24 آبان 93

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد