انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دوزخ

در سال های نه چندان دور عارفی مشهور در دهی می زیست که شاگردان و مریدان فراوان داشت حتی عده ای از مردم عامه و سایر دهات نیز مرید او بودند و از مسلک وی پیروی می کردند.

عارف روزی به آبادی دیگری رفت و به نانوایی مراجعت نمود ولی چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا از دادن نان به او امتناع کرد، عابد نیز راه خود گرفت و رفت

مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را شناختی؟

 گفت: نه

 گفت: فلان عابد است

نانوا که خود از مریدان او بود در پی عابد دوید، و چون او را یافت اصرار بسیار کرد تا عارف او را به شاگردی قبول نماید، اما عابد نمی پذیرفت.

نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، چون این گفت ، عابد قبول کرد.

وقتی همه شام خوردند، نانوا رو به عارف کرد و پرسید: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد بلافاصله جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی.

برگی از شاهنامه؛ زال زر (1)



 

در بخش قبلی چگونگی آشنایی زال و رودابه ذکر گردید و اکنون ادامه ماجرا و دل دادن رودابه ....    

 

 پس رودابه به رازدارانش گفت: که دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمی داند جز شما. پس چاره ای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان متعجب شدند و دلتنگ گفتند:کسی را که پدرش او را رها کرده بود تو میخواهی به بر گیری؟ تو که در زیبایی همتا نداری و قیصر روم و فغفور چین خواهان تو هستند ! رودابه خشمگین شد :نه قیصر بخواهم نه فغفورچین نه از تاجداران ایران زمین به بالای من پور سامست زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال کنیزان گفتند : ما بنده تو هستیم و هرچه گویی همان کنیم . ما می رویم و با حیله ای او را نزد تو می آوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آنسوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آنها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل می چینند . پس او از جا جست و به آن طرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد .

 

 

ادامه مطلب ...

کودک شرم آور (۲)

 

 

در قسمت قبل گفتم که چگونه سام فرزند دلبند را از ترس سرزنش پهلوانان به کوه برد و به دست تقدیر سپرد و تقدیر نوزاد را به لانه سیمرغ رهنمون گشت.

و اما ادامه داستان :

وقتی کودک بزرگ شد و آوازه او به همه جا رسید شبی سام در خواب دید که سواری به نزدش آمد و از فرزندش مژده داد پس وقتی بیدار شد موبدان را خواند و خوابش را تعریف کرد . بزرگان گفتند تو کار اشتباهی انجام دادی  آن بچه گناهی نداشت پس حالا به جستجوی او بپرداز و اگر زنده بود او را بیاب. سام به کوه البرز رفت و تا شب به جستجو پرداخت . شبانگاه به فکر خواب افتاد ، در خواب دید که در کوه هند درفشی بلند شده است . غلامی زیبا رویی با سپاهی که از پشت او می آمد پدیدار شد و در طرف چپش یک موبد و در طرف راستش خردمندی نامور بود . یکی از آن دو مرد نزد سام آمد و گفت ای مرد بد اندیش تو از خدا شرم نکردی اگر موی سپید بر مرد عیب است پس تو از همه معیوب تر هستی .

ادامه مطلب ...