کلزاد پسر بزرگ یکی از خان های ایل ورکوه بختیاری روزی بی هوا دلش گرفت و سر به بیابان گذاشت ، در مسیر ناکجا آباد به ایلی رسید که بر سر چشمه ای اتراق کرده بودند ، رفتار مردمان این ایل به دل کلزاد نشست پس بی آنکه خود را معرفی کند در ایل ماند، آرام آرام خودی نشان داد ، دستیار خان ایل شد و به منزلت رسید.
اما از بازی روزگار پس از گذشت چند صباحی کلزاد عاشق دختر خان شد. دختر خان نیز که نامش تی به ره (یعنی چشم به راه) بوده هم به عشق کلزاد دچار شد، وقتی خبر به خان رسید چون کلزاد را هم تراز دختر نمی دید او را زندانی کرد. پس از مدتی خان مقرر کرد تا دخترش به عقد پسر خان ایل پشت کوه در بیاید ، شب عروسی یکی از دوستان کلزاد او را از زندان فراری می دهد. کلزاد نیز بهمراه دختر و دوستش به کوهستان می گریزند. ادامه مطلب ...
یادش بخیر ، روزگار قدیم این روزها سرما و کرسی با هم جفت جور می شدند، اوقات بزرگتر ها کم خلوت تر می شد و بسیاری از درسها زندگی و راز و رمزها را در کنار این کرسی ها برای کوچکتر ها در قالب داستان و متل واگو می کردند. یکی از این بزرگترها عمه "گل انار" بود. عمه داستانهای زیبای بسیاری از گذشتگان در دل داشت صندوقچه ی اسراری بود برای خودش . سرمان را روی پایش می گذاشتیم او هم از خدا خواسته شروع به نوازش می کرد و همیشه متل را با جمله " بی بی اَ ی .... " ( جمله ای شبیه به یکی بود یکی نبود در زبان پارسی ) آغاز می کرد:( ادبیات داستان کم متفاوت است بدلیل آنکه داستان به همان زبان عامیانه ای که روایت شده درج گردیده است. )
یک روز شاهی لباس درویشی پوشید و رفت توی شهر. گشت تا رسید به یک خانه ای. دید سه تا دختر نشسته اند. اولی می گوید اگر شاه مرا بگیرد جفتی پسر کاکل زری برایش به دنیا می آورم. دومی گفت اگر مرا بگیرد غذایی برایش درست می کنم که تمام لشگرش بخورند و تمام نشود. و دختر کوچکتر گفت کاش روزی بیاید که شاه چهل شب زیر حکم من باشد. شاه حرف ها را شنید و به قصر برگشت. دستور داد هر سه دختر را احضار کردند. دو تا دختر اولی را عقد کرد اما سومی را داد دست کسی و گفت ببرش بیابان و سرش را ببر، و دستمال خونی آن را هم بیاور. ادامه مطلب ...
یادش بخیر ، روزگار قدیم این روزها سرما و کرسی با هم جفت جور می شدند، اوقات بزرگتر ها کم خلوت تر می شد و بسیاری از درسها زندگی و راز و رمزها را در کنار این کرسی ها برای کوچکتر ها در قالب داستان و متل واگو می کردند. یکی از این بزرگترها عمه "گل انار" بود. عمه داستانهای زیبای بسیاری از گذشتگان در دل داشت صندوقچه ی اسراری بود برای خودش . سرمان را روی پایش می گذاشتیم او هم از خدا خواسته شروع به نوازش می کرد و همیشه متل را با جمله " بی بی اَ ی .... " ( جمله ای شبیه به یکی بود یکی نبود در زبان پارسی ) آغاز می کرد ، یکی از متل های او را که به یاد دارم نامش " چاره نویس بود "
می گفت : در روزگار قدیم شاهی بود به نام شاه عباس. هر وقت کسی از مردم شهر ناراحت و گرفتار می شدند، شاه عباس دلش درد می گرفت پس فوری لباس درویشی می پوشید و می رفت توی کوی و برزن می گشت و به هر جا سرک می کشید تا آن شخص یا خانواده گرفتار را پیدا می کرد و مشکلشان را حل می کرد. آن وقت دل دردش آرام می گرفت و به قصر برمی گشت.
روزی از روزها که شاه عباس در قصر نشسته بود یک مرتبه دلش شروع به تیر کشیدن کرد. شاه عباس فهمید که باز هم یکی گرفتار درد و بدبختی شده. تندی لباسهای پادشاهی را کند و خرقه درویشی پوشید و کشکول و تبرزین را به دوش انداخت و یا علی گویان از قصر بیرون رفت. ادامه مطلب ...