مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با خودش به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و خندید و گفت مامان تو فقط یک چشم داره!
بعد از 25 شبانه روز در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم ، همین که متوجه این موضوع شدم و دانستم که به دنیا برگشتم دوباره درد به سراغم آمد و تمام بدنم ، تک تک سلولهایم شروع به درد کرد از شدت درد فریاد می زدم....
بعد از این جریان به بیمارستان قائم مشهد منتقل شدم . پنجم آذرماه بود ( پنج روز بعد از انتقال ) که به علت خونریزی شدید از من ناامید شدند. تمام مجروح ها را از اتاق بیرون بردند و یک حصار سبز رنگ دور من کشیدند. لحظه به لحظه برای من تقاضای خون می کردند. پرستارها از این طرف به آن طرف می دویدند. دکترها هم تلاش می کردند و در نهایت به گوش خودم شنیدم که گفتند دیگر فایده ندارد و دیرشده؛ آقای حسن ربانیراد که الان در تیپ امام صادق(ع) مشهد هستند و آن زمان فرمانده سپاه فردوس بودند، دستور میدهند که عکس مرا بزرگ کنند. و قبری برای من کنار قبر شهید اصیل در شهر خودم آماده کرده بودند که من حتی تا مدتها آنجا میرفتم و بعدها شهیدی را آنجا دفن کردند. بعد از آن که 2 ـ 3 ساعت از مرگم گذشته بود، مرا به طرف سردخانه میبردند،
ادامه مطلب ...
آهسته چشمم را باز کردم ، صوت زیبای قران محیط رو پر کرده بود ، صدایی شبیه به صدای عبدالباسط به آرامی در محیط طنین انداز بود ، طنازی و عطر پراکنی شاخه های بهار نارنج از پشت شیشه های پنجره اتاق کاملا پیدا بود ، عطر بهار و نارنج همه جا رو پر کرده بود ، نسیم بسیار خوش عطری از لای تای پنجره وارد می شد و مشام جان را نوازش می کرد ، شک نداشتم که به بهشت وعده داده خداوند وارد شده ام ، چقدر سبک شده بودم ، روحم آرام گرفته بود ، شروع کردم به فکر کردن به بهشت و امتیازاتی که در اینجا به من خواهند داد و تصور می کردم که این صحنه به پاس شهادت نصیب من شده است که ناگهان صدای باز شدن در اتاق رشته افکارم را گسست ، شخصی وارد اتاق شد مردی سفید پوش با چهره ای سیه فام ، هر چه فکر کردم دیدم در دنیا به ما گفته بودند حوریان بهشتی از شهدا استقبال می کنن نه غلمان ها ( مردان بهشتی ) ، مرد سفید پوش به سمت من آمد چهره اش را که نگاه کردم منقلب شدم ، اخه چهره ی آن مرد اصلا شبیه به فرشته ها و غلمان ها نبود شک عجیبی به دلم افتاد ، پرسیدم : اخوی پس حوریا کو ؟ چیزی نگفت ، دوباره پرسیدم اخوی نشنیدی ، چرا حوریا نیومدن؟ مرد گفت : فکر کنم کلا تعطیل شدی ؟
گفتم : مگه اینجا کجاست ؟ گفت: اینجا شیرازه
با خودم فکر کردم که چه جالب! بهشت هم قسمتی بنام شیراز داره .
گفتم : در احادیث خونده بودم که برا استقبال از شهدا حوریا می آن ، پس چرا شما اومدی ؟
گفت : اینجا بیمارستان نمازی شیرازه ، از جبهه منتقل شدی ، بنده هم نه غلمانم نه حوری ، پرستار بخش هستم .
پرسیدم ..