روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و مطلب دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در جاده ی اصلى شهر قرار داد. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند...
چندی بعد یک مرد روستایى با بار هیزم به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى بسیار بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ هیزم هایش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد ناگهان متوجه شد که کیسهاى در وسط جاده قرار دارد گه در زیر آن سنگ پنهان بوده است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
.....هر مانع ، می تواند یک فرصت باشد
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده شد .
پس از اندک زمانی داد شیطان در آمد ، رو به فرشتگان کرد و گفت : جاسوس به جهنم می فرستید !؟
از روزی که این آدم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و....
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین بود : با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.