انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کتاب زندگی -- جلد دوم ۳

   فصل دوم : لحظه های دعا         بخش نخست : صبح امید

 

 

 ادامه کتاب زندگی - جلد دوم ۲ 

نمی تونستم تا صبح سر پا بین آسمون و زمین باشم پس تنها به خونه برگشتم چیزیی به صبح نموند بود....  

سحرگاه سردی بود تا ساعت پنج و نیم توی حیاط قنبرک زده بودم  بلند می شدم ، چند قدمی راه می رفتم دوباره می نشستم ، نگاهی به سمت آسمون می کردم ، توی دلم .... و می دونستم که اون لحظه همه رو داره می شنوه .

شش صبح بیمارستان بودم ، اجازه گرفتم و رفتم اتاق حرفای الکی می زدم ، می خندیم  ، جوک می گفتم  ولی امان از دلم ، یکی دو ساعتی پیش هم بودیم ، چشمم دنبال عقربه ساعت می دوید ، می خواستم ...

 

پرستارها اومدن و شروع به تعویض لباس و نصب آنژیوکت و... کردن ( البته من تا اون روز نمی دونستم آنژیوکت چیه ) در همین هنگام زنگ تلفن اتاق به صدا درامد مادر ، خواهر و خانوم برادر همسرم ( سمیه خانوم ) بیمارستان بودن رفتم و به سالن انتظار راهنمایشون کردم . (طبقه ششم بیمارستان ایرانمهر کلا اتاق های عمله جایی هم برای انتظار نداره ، سالن انتظار توی طبقه همکفه.) هر کاری کردم نتونستم به اتاق همسرم برگردم حتی یکی از پرستار اومد و گفت دارن می برنش اتاق عمل نمی خواهی بری خداحافظی؟

ادامه مطلب ...

کتاب زندگی – جلددوم 2

                  فصل نخست : روزهای بارانی         بخش دوم : قاصدکهای امید 

 

 

 

ادامه کتاب زندگی -- جلد دوم ۱ 

سکوت سنگینی وجودمو فرا گرفته بود توی مسیر تا خونه داشتم به گزینه های مختلف مرگ ، زندگی و خاطرات مشترک فکر می کردم گاه گاهی گونه ام تر می شد ....

توی مسیر پدر خانم  زنگ زد و گفت دیر وقته شام براتون گذاشتیم بیاید خونه ما .

چقدر طول کشید و چطوری رفتیم اصلا نمی دونم .

 

خیلی سعی می کردم کسی چیزی نفهمه ولی از قدیم گفتن "رنگ رخسار خبر دهد از سر درون " ، هی حرفای دکتر که می گفت پدر و مادرشو خبر کن یادم می اومد ، از طرفی اونا هم خیلی اصرار کردن و از علت دکتر رفتن و حال و هوای پریشون ما پرسیدن ، بالاخره تصمیم گرفتم قسمتی از واقعیت رو بگم.

 

گفتم یه توده کوچولو چربی تو سر شیرینه که با یه عمل ساده رفع می شه ، وای که مادرش داشت پس می افتاد خلاصه کلی توجیه کردم تا کمی آروم شد ، شانس آوردم که صحبتی از تومور نکردم ، کافی بود فقط یه کلمه در مورد تومور می گفتم خون و خونریزی می شد.

 

دو سه لقمه شام خوردم ولی چه شامی ، فکر می کردم دارم سنگ قورت می دم .

 

تصمیم گرفتیم صبح زود به اولین آدرس سفارشی دکتر یعنی بیمارستان میلاد بریم و کارا رو شروع کنیم تا صبح حتی یه لحظه هم چشام روی هم نرفت . وقتی آدم تو این موقعیت قرار می گیره کلا قدرت تفکرشو از دست می دهد ، احساس و تفکرش عین بچه ها می شه ، اون شب یکی از طولانی ترین شب های عمر رو تجربه کردم .

ادامه مطلب ...

کتاب زندگی-- جلد دوم ۱

 

 

فصل نخست : روزهای بارانی         بخش اول : شیشه و سنگ

     

 اواخر مهر 88 جهت سرپرستی اکیپ مقیم شرکت به پروژه سد گتوند واقع در 20 کیلومتری شهر شوشتر استان خوزستان مسافرت کردم  سفرم حدود دو هفته طول کشید معمولا هر روز با همسرم تماس می گرفتم و از اوضاع و احوال با خبر می شدم من در مسافرتها معمولا خیلی دلواپس خونه نبودم چون خونه پدر همسرم که من او را عمو صدا می کردم فقط چندتا کوچه تا خونه ما فاصله داشت ، همسرم هیچ وقت عادت نداشت از شرایط شکایت کنه حتی خیلی وقتا اگه مریض هم می شد تا حد امکان بروز نمی داد .  

  

اما چند روز آخر این سفر اکثر اوقات از سردرد شدید شکایت می کرد ، من هم بخاطر دلداری ایشون می گفتم چیزی نیست احتمالا زیاد تلویزیون نگاه می کنی چشمات ضعیف شده اومدم می برمت پیش یه متخصص خوب . روز سوم آبان به خونه برگشتم ولی وقتی رنگ و روی همسرم را دیدم تازه به عمق فاجعه پی بردم ، بلافاصله روز بعد به هر ترتیبی که بود از یه پزشک خوب بنام دکتر شقاقی متخصص مغز و اعصاب وقت گرفتم و بعد از ظهر رفتیم مطب ایشون . چند ساعتی معطل شدیم تا نوبت ما شد دکتر معاینه بالینی را انجام داد ، متوجه چیزی نشد اما با توجه به شرایط و گفته های همسرم پیشنهاد داد برای اطمینان بیشتر نوار مغز گرفته بشه من هم موافقت کردم .   

 

نوار مغزی توسط منشی دکتر گرفته می شد بعد دکتر به اتاق نوار مغز می آمد و نوارهای را بررسی می کرد، تا نوبت ما شد حدود یک ساعتی طول کشید ، گرفتن نوار هم بیست دقیقه زمان برد  اما عجیب تر از همه رفتار دکتر بعد از دیدن نوار بود من متوجه شدم که دکتر نوار رو نگاه کرد و به اتاق خودش رفت سه بار این اتفاق تکرار شد ، حس ششم از خبرهای خوش حکایت نمی کرد.

ادامه مطلب ...