ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
فصل نخست : کودکی ، بخش اول
«با تشکر از دوست عزیزم نماد که قسمتهایی از دفتر خاطرات خود را به نام کتاب زندگی ، به صورت سریالی در اختیار سایت قرار خواهد داد تا از این هفته بر روی سایت قرار گیرد.»1
زمستان سردی بود هر روز بر ارتفاع برف روی چینه2 حیاط افزوده می شد، کوهستان کاملا سفیدپوش شده بود من شش ساله بودم. برف مثل پشم حلاجی شده همه چیز را در زیر خود مدفون کرده بود از پشت پنجره بزرگ آبی رنگ اتاق دسته های پرنده را می دیدم که دور خانه ها می چرخیدند و برای پیدا کردن دانه چه ها که نمی کردند. وقتی مادرم از اتاق تنور سوز3 بیرون می آمد و دسته نون تازه را می آورد به من می گفت: "پسرم برو خرده نونها رو بریز رو پشت بوم برا گنجشگ ها " ، چه حالی می داد هنوز نانها را نریخته بودم که گنجشگها می آمدند و غوغایی به پا می کردند، بهر حال روزها گذشت به نیمه آخر اسفند رسیدیم . از اواخر آذر بعد از اولین برف سنگین تا آن روز ارتباط روستا ما با بقیه مناطق قطع بود ،
ادامه مطلب ...