ما یه گروهان 144 نفری داشتیم که اکثرا همزبان بودن و فوق العاده هوای همو داشتن و فقط سی نفر از قومیت های دیگه مث عرب ، لر ، فارس و ترک بودن ، اتفاقا من پنج همشهری در این گروهان داشتم که هر کدام حکایت عجیبی داشتند یکی که به شدت ترسیده بود و همیشه مایه شرم بود ، یادمه شب اول من طبقه پایین تخت بودم و اون طبقه سوم همان تخت خوابیده بود ، اون شب سه بار از تخت افتاد ، آخرش گفتم تو بیا جای من بخواب ضربه مغزی نشی و جاهامونو با هم عوض کردیم.
نفر دوم یه آدم شلخته و فوق العاد داغون بود بیشتر وقتا توی بازداشتگاه روزگار می گذروند. سه نفر دیگه هم هر کدوم عالمی داشتن . یکی خواننده معین سان بود و اون یکی قهرمان کشتی .
حمام سهمیه بندی بود به هر سه نفر بیست دقیقه زمان می دادن. تا لباسها و پوتین و...رو در می آوردی سوت سه دقیقه پایانی رو می زدن فقط می تونستی خودتو خیس کنی بعد بلافاصله باید می پوشیدی . هر ده روز یکبار این اتفاق می افتاد.
آسایشگاه ( خوابگاه ) هم بخاصر نداشتن شیشه و سیستم گرمایشی شب ها فوق العاده سرد بود نصف گروهان به شدت مریض شدن و....
فصل سوم : اشتباه بخش: سوم
دوستان و بازدیدکنندگان عزیز ، داستان زیر ادامه کتاب زندگی 3 و 4 می باشد که بعد از وقفه یک ماهه ای مجددا از سر گرفته می شود. اولا بخاطر وقفه ایجاد شده و پرداختن به جلد دوم کتاب زندگی ، عذر خواهی می کنم ، این اتفاق بدلیل خاطرات تلخ وشیرین من از آبانماه و سومین سالروز تولد مجدد همسرم در این ماه بود. و دوم ،خلاصه دو فصل قبل این داستان را در زیر اشاره می کنم و بطور مفصل به ادامه آن خواهم پرداخت.
سال 78 من در کنکور شرکت کردم که بدلیل انتخاب رشنه اشتباه از پذیرفته شدن در رشته های متمرکز باز ماندم و ناچار به شرکت در مراحل مختلف مصاحبه و گزینش رشته های نیمه متمرکز گردیدم که هر کدام از این مراحل مدت زمان نسبتا زیادی بطول انجامید که بدلیل شروع این رشته ها از ترم دوم و طول کشیدن بیش از شش ماه از زمان فارغ التحصیلی مجبور به اخذ دفترچه اعزام به خدمت گردیدم و در حالی که منتظر مشخص شدن نتیجه گزینش بودم از طرفی هم نگران فرا رسیدن زمان اعزام بودم که در همین حین ماجراهای دیگری هم اتفاق افتاد ....
در همین اثنا تاریخ اعزام به خدمت هم مشخص گردید و من می بایست دیماه جهت اعزام اقدام کنم .
یه مطلب هم توی پرانتز بگم که : دوره پیش دانشگاهی دوره طوفانی بود ، این دوره شروع عشق و عاشقی من بود ، آقا ... دختری داشت که هم با من هم سن بود و هم از نظر تحصیلی هم سطح بودیم ، من هم واقعا اونو از ته دل نه از روی هوا و هوس دوست می داشتم ، چند بار برای او خواستگار اومد اما هر بار به بهانه ای جواب رد می داد آخرین خواستگار پسر عمه اش بود که خیلی هم سماجت کرد ، فکر می کنم حداقل بیست بار پدر و مادرش رو فرستاد و هر بار جواب رد شنید .
همین شخص وقتی به نتیجه نرسید همه جا جار زد و از من بعنوان عامل ناکامی و مانع ازدواجش نام برد ولی انصافا من فقط از دور تماشاگر بودم و هیچ وقت دخالتی نداشتم و تنها دلیل جواب رد علاقه متقابل و همان دل به دل راه داره ، بود که تا بعد از مرگ سهراب به شکل رسمی و یا حتی غیر رسمی بیان نشد.
عصر یکی از روزهای سرد آخر آذر بود که یه مهمون ناشناس ( البته تا اون روز ) به خونه ما اومد.
فصل دوم : لحظه های دعا بخش دوم : صبحدم
.
.
بازهم تا یازده شب بیمارستان بودم و آن شب هم مث شب قبل گذشت ....
.
.
بالاخره صبح شد از ابتدای صبح باز در راهروهای بیمارستان ایرانمهر شروع به شمردن سرامیک های کف کردم و بازهم لحظات پر از امید و اضطراب .
بعد از مدتی با یکی از همشهریی ها که به عنوان سوپروایزر بیمارستان کار می کرد ، آشنا شدم ، مرد بسیار خوبی بود طبق روال ، بعد از آشنایی همه قوانین در مقابل ما سر خم کرد ، گفت اگه می خوای هماهنگ کنم بری آی سی یو . گفتم : نه صبر می کنم تا وقت ملاقات برسه.
چون اون بار اولی که چند دقیقه ای رفته بودم توی آی سی یو مریضایی دیدم که واقعا بدحال بودن و با مرگ دست و پنجه نرم می کردن و حتما می بایست نسبت به هر آلودگی ایزوله می شدن و من دلم نمی خواست بخاطر خودم حق بقیه رو ضایع کنم ، بنابراین ترجیح دادم که از پشت شیشه نگاه کنم .