انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کتاب زندگی ۵

فصل سوم : اشتباه     بخش: سوم 

دوستان و بازدیدکنندگان عزیز ، داستان زیر ادامه کتاب زندگی 3 و 4 می باشد که بعد از وقفه یک ماهه ای مجددا از سر گرفته می شود. اولا بخاطر وقفه ایجاد شده و پرداختن به جلد دوم کتاب زندگی ، عذر خواهی می کنم ، این اتفاق بدلیل خاطرات تلخ وشیرین من از آبانماه و سومین سالروز تولد مجدد همسرم در این ماه بود. و دوم ،خلاصه دو فصل قبل این داستان را در زیر اشاره می کنم و بطور مفصل به ادامه آن خواهم پرداخت. 

 

 

سال 78 من در کنکور شرکت کردم که بدلیل انتخاب رشنه اشتباه از پذیرفته شدن در رشته های متمرکز باز ماندم و ناچار به شرکت در مراحل مختلف مصاحبه و گزینش رشته های نیمه متمرکز گردیدم که هر کدام از این مراحل مدت زمان نسبتا زیادی بطول انجامید که بدلیل شروع این رشته ها از ترم دوم و طول کشیدن بیش از شش ماه از زمان فارغ التحصیلی مجبور به اخذ دفترچه اعزام به خدمت گردیدم و در حالی که منتظر مشخص شدن نتیجه گزینش بودم از طرفی هم نگران فرا رسیدن زمان اعزام بودم که در همین حین ماجراهای دیگری هم اتفاق افتاد ....

 

 در همین اثنا تاریخ اعزام به خدمت هم مشخص گردید و من می بایست دیماه جهت اعزام اقدام کنم .

یه مطلب هم توی پرانتز بگم که : دوره پیش دانشگاهی دوره طوفانی بود ، این دوره شروع عشق و عاشقی من بود ، آقا ... دختری داشت که هم با من هم سن بود و هم از نظر تحصیلی هم سطح بودیم ، من هم واقعا اونو از ته دل نه از روی هوا و هوس دوست می داشتم ، چند بار برای او خواستگار اومد اما هر بار به بهانه ای جواب رد می داد آخرین خواستگار پسر عمه اش بود که خیلی هم سماجت کرد ، فکر می کنم حداقل بیست بار پدر و مادرش رو فرستاد و هر بار جواب رد شنید .

همین شخص وقتی به نتیجه نرسید همه جا جار زد و از من بعنوان عامل ناکامی و مانع ازدواجش نام برد ولی انصافا من فقط از دور تماشاگر بودم و هیچ وقت دخالتی نداشتم و تنها دلیل جواب رد علاقه متقابل و همان دل به دل راه داره ، بود که تا بعد از مرگ سهراب به شکل رسمی و یا حتی غیر رسمی بیان نشد.

عصر یکی از روزهای سرد آخر آذر بود که یه مهمون ناشناس ( البته تا اون روز ) به خونه ما اومد.

نسبت دوری با مادرم داشت ، مردم ما معمولا برای رفتن به خونه هم خیلی دلیل و دعوت خاصی نمی خوان و از قدیم رسم بوده که می گفتن مهمون حبیب خداست ولی این حبیب خدا سوالات مشکوکی می پرسید . مثلا خیلی استادانه و در لابلای حرفاش پرسید که : درست که می گن فلانی بخاطر تو راضی به ازدواج با ... نشد . و من جوابی دادم که تا مدتها برام یه کابوس بود . من همه چیز رو رد کردم .

مهمون عزیز شب خونه ما موند و فردا صبح رفت ، من و پدرم خیلی مشکوک شده بودیم ولی باز بنا رو بر حسن ظن گذاشتم و گذشتم .

دور روز بعد از اتفاق فوق دوبار حس کنجکاویم گل کرد از مادر در باره مهمون سابق پرسیدم و اینکه متاهله یا نه؟

و وقتی که گفت مجرده ، من شکم به یقین تبدیل شد عصر همان روز دیدم که دیگه سکوت جایز نیست پدر و مادرم رو فرستادم خونه آقا ... ولی وقتی رسیدن دیدن همون مهمون عزیز برای فردا با خانواده طرف ، قرار محضر داشت ، آزمایشات انجام شده بود ، قول و قرار ها گذاشته شده بود و کار از کار گذشته بود.

وقتی مادرم از دختر جویا شد، جواب داد که این پسر چند بار اومد و من برای وا کردن او از سرم شرط گذاشتم و گفتم من فقط زمانی ازدواج می کنم که نماد رسما بگه منو نمی خواهد، برا همین اومد خونتون و....

من تازه فهمیدم که چه کلاهی سرم رفته بود و چطور کلک خورده بودم و وقتی که می خواستم گناه نکرده رو بشورم حرفای زدم که طرف از همون حرفا استفاده کرده بود.

همان شب جلسه ای با حضور تمام اعضای خانواده برگزار شد. پدرم پیشنهاد درگیری و ممانعت از عقد و بهم زدن داستان رو داد همه موافقت کردن ولی من زیر بار نرفتم و برای جلوگیری از درگیری گفتم ازدواجی که با زور و درگیری شروع بشه اون هم با دختری که چند روز با کس دیگه ای هم راز و همساز شده چنگی به دل نمی زنه .

بهر حال چند روزی سیر ایام و گذشت روزگار رو حس نکردم و در عالم بالا و تعطیلات رسمی بودم تا تاریخ اعزام مشخص شد از دانشگاه هم خبری نبود. من اواسط دیماه به خدمت مقدس اعزام شدم ، مقصد ما منطقه ای فوق العاده بد آب و هوا به فاصله هفتاد کیلومتر از اهواز به سمت سربندر ، بنام پادگان شهید درویش بود. شاید تنها کسی که با میل و رغبت راهی این سفر بود من بودم چراکه بخاطر اتفاقات مذکور می خواستم خودمو تنبیه کنم.

لحظات سختی بود دقیقا چند روز قبل یه گروه چهل نفری سرباز بهمراه دو فرمانده خود در مرز سیستان بدست نیروهای مزدور ریگی شهید شده بودند و این داستان مزید بر علت شد تا پوست از سر تک تک افراد تازه اعزام کنده بشه و به هیچ کس اجازه اعتراض داده نشه ، چرا که اکثر بچه های این گروه بعنوان نیروهای ویژه مرزی به نقاط مرزی کشور اعزام می شدن .

روز اول نهار مرغ دادن ، مرغی که بیشتر از مزه مرغ مزه لیمو امانی می داد ، اونقدر بد مزه بود که همشو صاف ریختم تو سطل زباله ، همون روز به ما لباسی دادن که سایزش حداقل سه سایز از من کوچیکتر بود اعتراض کردم گفتن ببر شهر عوض کن اندازه خودتو بگیر من هم بخاطر رو کم کنی هم که شده بود عوض نکردم و با همون لباس تنگ و شلوار کوتاه می رفتم تو صف هر وقت فرمانده می دید و توضیح می خواست می گفتم من صد بار گفتم تنگ و کوتاهست ولی افراد شما منو مجبور کردن همینو بپوشم خلاصه یه روز فرمانده یه دست لباس سفارشی درجه یک برام فرستاد.

از کرامات دیگه این پادگان نداشتن فروشگاه بود، باید غذای پادگان رو می خوردی اگه هم نمی خوردی گرسنه می موندی ، غذا خوری هم خاکهای کف محوطه پادگان بود همونجا روی خاک باید می نشستی و غذاتو می خوردی . چند روز اول نمی خوردم ولی کم کم گرسنگی فشار آورد و دیگه تا ته ظرف رو می خوردم اونقدر غذا فراون بود که حتی من هم که خیلی کم غذا بودم هیچ وقت سیر نشدم و با چشم خودم دیدم که بچه ها دونه های افتاده برنج روی خاک رو برمی داشتن و می خوردن .

کلا توی این پادگان فراوانی نعمت بود صبح ساعت 4 که بر پا می دادن تا ساعت پنج آب بود بعد دیگه قطع می شد تا دوازده ظهر دوبار به مدت یک ساعت آب بود و مجدد قطع می شد تا هفت بعد ازظهر همه کارهاتو باید با آب برنامه ریزی می کردی از سر صف دستشوی رفتن تا وضو گرفتن ....

ما یه گروهان 144 نفری داشتیم که اکثرا همزبان بودن و فوق العاده هوای همو داشتن و فقط سی نفر از قومیت های دیگه مث عرب ، لر ، فارس و آذری بودن ، اتفاقا من پنج همشهری در این گروهان داشتم که هر کدام حکایت عجیبی داشتند یکی که به شدت ترسیده بود و همیشه مایه شرم بود ، یادمه شب اول من طبقه پایین تخت بودم و اون طبقه سوم همان تخت خوابیده بود ، اون شب سه بار از تخت افتاد ، آخرش گفتم تو بیا جای من بخواب ضربه مغزی نشی و جاهامونو با هم عوض کردیم.

 

 

نماد -- آذر 91                                                                                        

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد