انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کتاب زندگی ۹

ادامه کتاب زندگی ۸ 

.

دوران آموزشکده بسیار جالب و فراموش نشدنی بود ، این آموزشکده کلا سه رشته تحصیلی بورسیه با شصت دانشجو داشت ، سال اول بچه های خوابگاه صد وبیست نفر بودن ولی سال دوم بخاطر ادغام وزارت کشاورزی و جهاد ، کلیه بورسیه های تحصیلی وزارت کشاورزی باطل اعلام شد بهمین دلیل هم دانشجو جدید پذیرفته نشد ، سال دوم کل دانشجو های آموزشکده کمتر از شصت نفر بودن .

این آموزشکده از نظر امکانات و اساتید فوق العاده بود ، سایت کامپیوتر ، چند هکتار باغ ، چند ده هکتار زمین ، آزمایشگاه پیشرفته ، انواع گلخانه ، آمفی تئاتر ، زمین چمن درجه یک فوتبال ، سالن کشتی ، سالن فوتسال و ....

آبانماه ۷۹به مدت یازده روز دوستان سال بالایی جلوی ساختمان شیشه ای وزارت کشاورزی سابق تحصن کردن که توی چند روزنامه هم خبرش درج شد در نهایت هم با توافق انجام گرفته کلیه فارغ التحصیل های دارای کارت پایان خدمت ، استخدام شدند و خوشبختانه من بدلیل نداشتن پایان خدمت استخدام نشدم و به ادامه تحصیل معطوف شدم .

در دوران تحصیل در این آموزشکده من همیشه جزء سه نفر اول بودم ، اکثر نمرات تخصصی من بالاتر از هیجده بود ، در این دوره سفرهای زیادی برگزار شد به نقاط مختلف کشور از تبریز گرفته تا اهواز و از مشهد تا جیرفت سفر کردیم.

بچه ها خیلی با هم صمیمی شده بودن ، شصت نفر که دو سال شبانه روز با هم زندگی می کردن .

ادامه مطلب ...

کتاب زندگی ۸

ادامه کتاب زندگی ۷

.

.

هنوز به شوش نرسیده بودیم که بارون خوزستان شروع به بارش کرد مثل این بود که سقف آسمون سوراخ شده ، بارون سیل آسا می بارید و من هر لحظه استرسم بیشتر می شد سرعت مورچه اتوبوس تبدیل به سرعت لاک پشت شد سقف اتوبوس سوراخ بود از چندین نقطه مختلف چیکه می کرد و تعدادی از مسافرها از جمله خود من خیس شدیم. ساعت یک شب تازه به خرم آباد رسیدیم....

 

بعد از خرم آباد برف و سرما حکم فرما بود درون اتوبوس به شدت سرد شد من هم که خیس شده بودم از شدت سرما به خود می پیچیدم بالاخره ساعت دو و ربع صبح به ورودی بروجرد رسیدیم ، باد بسیار شدیدی می وزید برف و کولاک به هم می پیچید و زوزه می کشید، زمستان سردسیر تمام رخ قد علم کرده بود ، وقتی از اتوبوس پیاده شدم تا مغز استخوانها سرما در وجودم رخنه کرد ، تمام بدنم می لرزید ، به هر زحمتی که بود یه تاکسی پیدا کردم و به سمت خونه را افتادیم وقتی به جلوی منزل پدری رسیدم صحنه عجیبی دیدم ، در باز بود و صدا گریه های نوزاد ( برادر دو ماهه ) و سرو صداهای عجیب به گوش می رسید ، در زدم کسی متوجه نشد ، وارد شدم و سلام کردم مادر با دیدن من از خوشحال گریه کرد. پرسیدم چیزی شده ؟ کمی طول کشید تا مادر بر اعصاب خود مسلط شد ، گفت : شما گفتی ساعت نه ، نه و نیم می رسی می دونی الان ساعت چنده ؟ هزارتا فکر به سر آدم می زنه .

خلاصه ماجرا رو گفتم و مدارک رو خواستم بعد هم پرسیدم بابا کو ؟ گفت : رفت ترمینال و بقیه جاها دنبالت بگرده .

مادر چای تازه آماده داشت تا می خواست بره شام بیاره گفتم : نه دیر می شه فقط یه استکان چای بده .

تا من چای رو خوردم پدر هم به خونه برگشت ، اولین باری بود که اینقدر از دیدن هم خوشحال می شدیم ، بهر حال چای خوردم و راه افتادیم پدر منو به محل پلیس راه بروجرد – اراک رسوند ساعت سه صبح شده بود اتوبوس هایی که برای ساعت زدن مراجعه می کردن همگی پر بودند نیم ساعتی گذشت خبری نشد ،" یه مطلب هم توی پرانتز بگم که اون روزا از ورود اتوبوس هایی جدید امروزی یکی دو سال بیشتر نمی گذشت و اکثر اتوبوسها قدیمی و فرسوده بودن. "  

ادامه مطلب ...

کتاب زندگی ۷

 

.

 ادامه کتاب زندگی ۶ 

.

   فردا صبح بعد از مراسم صبحگاه به دفتر فرمانده گروهان مراجعه و داستان پذیرفته شدن در دانشگاه رو توضیح دادم ، گفت : روزنامه ای که اسم تو رو چاپ کرده داری؟ گفتم :نه ، گفت :پس از مرخصی خبری نیست ، ازش خواستم که به من چند ساعت مرخصی شهری بده تا برم اهواز و روزنامه رو تهیه کنم ، قبول کرد و مرخصی شهری تا دو بعدازظهر رو برام تایید کرد. تا از پادگان خارج شدم و به اهواز رسیدم ساعت 9 صبح شده بود.

به اولین دکه روزنامه فروشی سر زدم گفت : خدا پدرتو بیامرزه سه روز گذشته شما تازه اومدی دنبال روزنامه ، نگردد نیست .

از میدان چهارشیر اهواز گرفته تا خیابان نادری و خیابان خرمشهر پیاده به همه روزنامه فروشی ها سر زدم و پرسیدم ، دیگه نای راه رفتن نداشتم کم کم داشتم از پا می افتادم و خبری نبود که نبود ....

 

خلاصه نومید شده بودم ، داشتم آروم آروم قدم می زدم ، چشمم به یه دکه افتاد رفتم پرسیدم گفت تموم شده ، خیلی معصومانه نگاهی به چهره فروشنده کردم و برگشتم ، خودم دلم به حال خودم سوخت یه سرباز خسته مغلوب شده بودم ، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدایی شنیدم ، سرکار سرکار ، برگشتم دیدم آقای روزنامه فروش منو صدا می زنه جلو رفتم  از زیر روزنامه های باطله یه ویژنامه پیک سنجش دراورد و گفت : این مال خودمه کارتو راه می ندازه. خیلی خوشحال شدم گفتم البته که راه می ندازه ، روزنامه رو به من داد هر کاری کردم پول نگرفت ، سریع ماشین گرفتم و دوباره به پادگان برگشتم تا مقدمات ورود انجام شد و از دژبانی گذشتم و به دفتر فرمانده گروهان رفتم ساعت از یازده گذشت ، از منشی دفتر پرسیدم : جناب سروان تشریف دارن ، گفت: نه  رفتن میدون تیر.

ادامه مطلب ...