انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

کتاب زندگی ۸

ادامه کتاب زندگی ۷

.

.

هنوز به شوش نرسیده بودیم که بارون خوزستان شروع به بارش کرد مثل این بود که سقف آسمون سوراخ شده ، بارون سیل آسا می بارید و من هر لحظه استرسم بیشتر می شد سرعت مورچه اتوبوس تبدیل به سرعت لاک پشت شد سقف اتوبوس سوراخ بود از چندین نقطه مختلف چیکه می کرد و تعدادی از مسافرها از جمله خود من خیس شدیم. ساعت یک شب تازه به خرم آباد رسیدیم....

 

بعد از خرم آباد برف و سرما حکم فرما بود درون اتوبوس به شدت سرد شد من هم که خیس شده بودم از شدت سرما به خود می پیچیدم بالاخره ساعت دو و ربع صبح به ورودی بروجرد رسیدیم ، باد بسیار شدیدی می وزید برف و کولاک به هم می پیچید و زوزه می کشید، زمستان سردسیر تمام رخ قد علم کرده بود ، وقتی از اتوبوس پیاده شدم تا مغز استخوانها سرما در وجودم رخنه کرد ، تمام بدنم می لرزید ، به هر زحمتی که بود یه تاکسی پیدا کردم و به سمت خونه را افتادیم وقتی به جلوی منزل پدری رسیدم صحنه عجیبی دیدم ، در باز بود و صدا گریه های نوزاد ( برادر دو ماهه ) و سرو صداهای عجیب به گوش می رسید ، در زدم کسی متوجه نشد ، وارد شدم و سلام کردم مادر با دیدن من از خوشحال گریه کرد. پرسیدم چیزی شده ؟ کمی طول کشید تا مادر بر اعصاب خود مسلط شد ، گفت : شما گفتی ساعت نه ، نه و نیم می رسی می دونی الان ساعت چنده ؟ هزارتا فکر به سر آدم می زنه .

خلاصه ماجرا رو گفتم و مدارک رو خواستم بعد هم پرسیدم بابا کو ؟ گفت : رفت ترمینال و بقیه جاها دنبالت بگرده .

مادر چای تازه آماده داشت تا می خواست بره شام بیاره گفتم : نه دیر می شه فقط یه استکان چای بده .

تا من چای رو خوردم پدر هم به خونه برگشت ، اولین باری بود که اینقدر از دیدن هم خوشحال می شدیم ، بهر حال چای خوردم و راه افتادیم پدر منو به محل پلیس راه بروجرد – اراک رسوند ساعت سه صبح شده بود اتوبوس هایی که برای ساعت زدن مراجعه می کردن همگی پر بودند نیم ساعتی گذشت خبری نشد ،" یه مطلب هم توی پرانتز بگم که اون روزا از ورود اتوبوس هایی جدید امروزی یکی دو سال بیشتر نمی گذشت و اکثر اتوبوسها قدیمی و فرسوده بودن. "  

بهر حال توی ماشین بابا نشسته بودم که یه  اتوبوس ولو شیک مد روز اومد و جلوی پلیس توقف کرد، راننده پیاده شد و رفت ساعت بزنه از قضا این اتوبوس هم از اهواز می اومد و می خواست بره تهران و اتفاقا یه مسافر بروجردی هم داشت که پیاده شد ،شاید این اولین باری بود که شانس تمام و کمال به سراغ من اومد ، با خیال راحت سوار شدم فقط لحظه ورود به اتوبوس و نشستن روی صندلی رو به یاد دارم دیگه تا تهران یه ضرب خوابیده بودم ساعت نه و نیم  ، ترمینال جنوب پیاده شدم و بلافاصله به طرف کرج و آموزشکده حرکت کردم نزدیک ظهر وارد آموزشکده شدم  چند نفری در حال ثبت نام بودن ، مدارک را آماده کردم و تحویل دادم ، مسئول ثبت نام مدارک رو چک کردو گفت : فیش واریز کو ؟ گفتم : کدوم فیش ؟ تازه متوجه شدم که مبلغ بیست و پنج هزار تومان بابت ودیعه خوابگاه باید به حساب واریز می کردم ولی چون زمان اعلام اسامی صحبتی از این پول نشده بود من بیشتر از ده هزار تومان همراه نداشتم . در ضمن سیزده سال پیش مث الان از سیستم شتاب و کارت بانک و این داستانها خبری نبود. بهر حال ، کلی با برادر ثبت نام کننده بحث کردم که اگه این پول جزء شروط ثبت نام بود چرا اعلام نشده و... نهایتا گفتن : ثبت نام رو انجام می دم  ولی فردا باید فیش رو بیاری .

قبول کردم بعد از ظهر به منزل پسر عمو رفتم و فردا پول رو پرداخت کردم و همون روز  برگشتم ، یکی دو روزی استراحت کردم سپس برای انجام تشریفات ترخیص از خدمت به اهواز سفر کردم ، شب آن روز یکی از سوزناکترین شب های عمر بود ، دوستان روزهای سخت را باید به دست تقدیر می سپردم ، چه خاطرات تلخ و شیرینی که با هم داشتیم و اشک و لبخندهایی که در کنار هم بر گونه هامان نقش بسته بود ، علی عمران صدای فوق العاده ای داشت ، صدایی بسیار شبیه معین که معمولا هر وقت دل بچه ها می گرفت شروع به خواندن می کرد ، هنوز تک تک بیت هایی رو که اون شب خوند بیاد دارم و خاطرم هست که دماغ اکثر بچه های گروهان قرمز شده بود ، پشت سر مسافر گریه شگون نداره       حیف چشای نازت بارون اشک بباره  

فردا صبح همه بچه ها و حتی فرمانده گروهان برای بدرقه تا جلوی دژبانی منو همراهی کردن ، یه حس عجیب داشتم ، می خواستم دوباره به پادگان برگردم ، انگار همه سختیهای این پادگان  شیرین شده بود  با هر زحمتی که بود دل کندم و راه افتادم .  

 

                                                                                                                   نماد آذر ۹۱

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 4 دی 1391 ساعت 21:51

کجا زندگی میکردی؟مطمئنی اتوبوس بوده که سقفش سوراخ بوده یا گاری بود؟؟؟؟؟؟؟؟

حتی رنگش رو هم هنوز یادمه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد