فصل نخست : کودکی ، بخش اول
«با تشکر از دوست عزیزم نماد که قسمتهایی از دفتر خاطرات خود را به نام کتاب زندگی ، به صورت سریالی در اختیار سایت قرار خواهد داد تا از این هفته بر روی سایت قرار گیرد.»1
زمستان سردی بود هر روز بر ارتفاع برف روی چینه2 حیاط افزوده می شد، کوهستان کاملا سفیدپوش شده بود من شش ساله بودم. برف مثل پشم حلاجی شده همه چیز را در زیر خود مدفون کرده بود از پشت پنجره بزرگ آبی رنگ اتاق دسته های پرنده را می دیدم که دور خانه ها می چرخیدند و برای پیدا کردن دانه چه ها که نمی کردند. وقتی مادرم از اتاق تنور سوز3 بیرون می آمد و دسته نون تازه را می آورد به من می گفت: "پسرم برو خرده نونها رو بریز رو پشت بوم برا گنجشگ ها " ، چه حالی می داد هنوز نانها را نریخته بودم که گنجشگها می آمدند و غوغایی به پا می کردند، بهر حال روزها گذشت به نیمه آخر اسفند رسیدیم . از اواخر آذر بعد از اولین برف سنگین تا آن روز ارتباط روستا ما با بقیه مناطق قطع بود ،
مردم برای باز کردن جاده بسیج شدند ، هرکس هر وسیله ای داشت با خودش آورده بود از بیل و پارو تا کرت کش و جارو . خلاصه هر چه تلاش کردند راه به جایی نبردند. دست آخر قرار شد دو نفر به نمایندگی از بقیه به جهاد سازندگی بروند و کمک بخواهند.
داستان گذشت هوا کمی گرم شد طوری که ما بچه ها دور هم جمع می شدیم ، سرسره بازی ، گلوله بازی و جست و خیز می کردیم. یک روز خبر عجیبی دهان به دهان شد ، داشتم شاخ در می آوردم ، یکی گفت: ی چیزیی داره می آد می گن خیلی پر زوره ،برف ها رو می زنه کنار و جاد رو باز می کنه ، بابام می گه اسمش بلدوزره آلان هم رو گردنه "ی داره" 4 است . چند دقیقه ای از وجنات این ماشین عجیب نقل قول کرد شیفته دیدن این شی عجیب شده بودم در نهایت قرار گذاشتیم که برویم و این موجود را ببینیم .
چهار نفری راه افتادیم تقریبا یک کیلومتری از روستا تو مسیر جاده رفتیم تا به نزدیکی بلدوز رسیدیم چه ابهتی داشت یک کوه بزرگ برف جلوی آن حرکت می کرد و از کنارهای تیغه هم توده توده برف پایین می ریخت. فاصله ماشین با من کمتر و کمتر می شد من درست وسط جاده ایستاده بودم ، بچه ها بسمت بالادست جاده رفتند از داخل برفها هرجوری که بود گذشتند و از بالای جاده از روی بلندی مشغول تماشا شدند. اما من انگار پاهایم به زمین چسبیده بود شاید هم فکر می کردم راننده با دیدن من خواهد ایستاد ولی ... کوه برف جلوی ماشین به دو و سه متری من رسید دیگر فرصت رفتن به سمت بالای جاده نبود با عجله به سمت دامنه شیب دار پایین جاده رفتم شاید فقط چند ثانیه با مرگ فاصله داشتم بهر حال از مسیر جاده به پایین آن جستم. هنوز سرم را برنگردانده بودم که دیدم کوهی از برف از کناره تیغه بلدوزر بسمت من ریخت ، من که تا کمر در برف زیر جاده فرو رفته بوده دیگر توان فرار کردن نداشتم ، احساس کردم بدنم داغ و داغتر می شود تمام صحنه های زندگی کودکانه با سرعت هواپیما از مقابل چشمهایم می گذشت مشغول تماشای فیلم زندگی ام بودم چشمان سیاه و بزرگ بزغاله سه ماهمان پر از اشک شده بود. خواستم بغلش کنم اما ، انگار بختک بر من سایه انداخته بود حتی نمی توانستم تکان بخورم همه چیز سیاه شد .... ولی داشتم می دویدم به سمت باغ دایی ام درخت های آلو و سیب پوشیده از شکوفه های زیبا بود . مادرم با تمام وجود صدا می زد " نرو نرو از رودخونه نمی تونی بگذری ." ولی من همچنان می دویدم سبک بال و رویایی .
ناگهان انگشت های دستم احساس سرمای شدیدی کرد دود از تک تک سلولهای دستم بلند شد انگار چیزیی روی دستم حرکت می کرد کمی بعد صدای بختیار را شنیدم که داد می زد " برف ها رو کنار بزنید اینجاست "
بچه دیده بودند که چه اتفاقی افتاده است ، بختیار تقریبا می دانست من کجا مدفون شد ه ام ولی باید کمی صبر می کردند تا بلدوزر دور شود بعد به سمت آن محل می آمدند و برف ها را کنار می زدند . بهر حال مرا از زیر برف بیرون آوردند نمی دانم چقدر آن زیر بودم ولی وقتی مرا به داخل جاده کشاندند ، متوجه شدم که بلدوزر صد متری از ما دور شده بود ، داشتم یخ می زدم دستهایم بی حس شده بود قدرت راه رفتن نداشتم ، بختیار یک دستکش به یکی از دستانش بود آن را در آورد و به دست من کرد سپس مرا کول کردند و نوبت به نوبت به سمت روستا آوردند هرزگاهی هم دستکش را از این دستم به آن یکی دست می کردند ، یکبار چشمهایم سنگین شده بود که جواد زمین خورد من از پشتش به زمین افتادم ، دوباره مرا بلند کردند و خرده برف ها را از صورتم پاک کردن ، دوباره احساس سرما بدنم را سوزاند برای رسیدن زودتر راه را کج کردند و از جاده خارج شدند مسیر میانبر پر از برف بود ، دونفر جلویی رد راه رفتن می انداختند و نفر سوم که مرا حمل می کرد از پی آنان حرکت می کرد . نمی دانم چند بار بر زمین افتادم ولی با هر مشقت و سختی که بود مرا تا جلوی درب حیاط آوردند و به مادرم تحویل دادند.
مادر وقتی بدن نیمه جان پسر را دید فکر کرد پسر را از دست داده شروع به شیون و ناله کرد اما وقتی متوجه شد بدنم بی حس شده فوری مرا به اتاق برد،نزدیک بخاری گذاشت و به سرعت پتو آورد ، بخاری چوبی گرم گرما بخشیدن به خانه بود ، غوغایی در گرفت آرام آرام یخ بدنم آب می شد همه اهالی روستا به خانه ما می آمدند ، تک تک سلولهای بدنم در حال انفجار بود ، با تمام وجود داد می زدم ، آرزو می کردم دوباره مرا زیر برف کنند . لباس هایم را در آورده و مرا درون تشت بزرگ مخصوص حمام گذاشتند ، تشت با آب سرد پر شده بود کمی بعد آهسته آهسته مادرم به آن آب گرم اضافه کرد خلاصه باز کردن یخ من یکی دو ساعتی بطول انجامید . بعد از این عملیات امداد و نجات مرا کنار بخاری روی یک پتو گذاشتند . وقتی از خواب بیدار شدم هوا تاریک شده بود و تاولهای درشت بر دست و پاهایم مانند ستاره قطبی می درخشید . این یادگار بلدوزر تا چند روز بعد از عید هم همچنان بر بدن من باقی ماند ....
من معنی ایثار ، وفا و رفاقت را آن روز فهمیدم و عشق و دوستی را در نگاه نگران بختیار ، جواد ، میرطلا و مادرم با همه وجود حس کردم .
دوستان من هر کجا هستید من همیشه به یادتان هستم و می دانم که ... ، کامروا باشید و تندرست./.
ادامه دارد ....
نماد دالوند --- مهرگان 1391
1) کتاب زندگی ، داستان واقعی زندگی دوست عزیزم نماد می باشد ، زندگی توام با مشکلات بسیار و .... که خواستن توانستن است را به بهترین شکل معنی کرده است ، تصاویر مربوط به پست جاده های ناتمام در همین سایت روستای داستان فوق می باشد ، برای درک بیشتر مشکلات نماد یاد آوری می گردد که روستای ایشان تا سال 1378 فاقد روشنایی برق بوده است .
نماد عزیز هم اکنون یکی از مهندسین کارآمد و موفق این کشور می باشد که در همین جا برای او آرزوی موفقیت روز افزون داریم.
2) چینه : دیوار گلی
3) تنور سوز : اتاقی که در کف آن برای پخت نان تنور می ساختند
4) ی داره : تک درخت ( نام گردنه ای )
این اتو بیوگرافی نوشتن خیلی جذابه اگه پیوسته باشه یه وبلاگ خیلی خوب که این کار میکنه و خواننده زیادی هم داره ....خود کرده را تدبیر نیست اینم ادرسش : http://royatadbir.blogfa.com/
خیلی زیبا بود... خیلی
با تموم وجودم تونستم اون لحظات را درک کنم
خیلی زیبا بود و این یه حقیقته که آدما همیشه تو محدودیت ها ستاره میشن