فصل نخست : روزهای بارانی بخش اول : شیشه و سنگ
اواخر مهر 88 جهت سرپرستی اکیپ مقیم شرکت به پروژه سد گتوند واقع در 20 کیلومتری شهر شوشتر استان خوزستان مسافرت کردم سفرم حدود دو هفته طول کشید معمولا هر روز با همسرم تماس می گرفتم و از اوضاع و احوال با خبر می شدم من در مسافرتها معمولا خیلی دلواپس خونه نبودم چون خونه پدر همسرم که من او را عمو صدا می کردم فقط چندتا کوچه تا خونه ما فاصله داشت ، همسرم هیچ وقت عادت نداشت از شرایط شکایت کنه حتی خیلی وقتا اگه مریض هم می شد تا حد امکان بروز نمی داد .
اما چند روز آخر این سفر اکثر اوقات از سردرد شدید شکایت می کرد ، من هم بخاطر دلداری ایشون می گفتم چیزی نیست احتمالا زیاد تلویزیون نگاه می کنی چشمات ضعیف شده اومدم می برمت پیش یه متخصص خوب . روز سوم آبان به خونه برگشتم ولی وقتی رنگ و روی همسرم را دیدم تازه به عمق فاجعه پی بردم ، بلافاصله روز بعد به هر ترتیبی که بود از یه پزشک خوب بنام دکتر شقاقی متخصص مغز و اعصاب وقت گرفتم و بعد از ظهر رفتیم مطب ایشون . چند ساعتی معطل شدیم تا نوبت ما شد دکتر معاینه بالینی را انجام داد ، متوجه چیزی نشد اما با توجه به شرایط و گفته های همسرم پیشنهاد داد برای اطمینان بیشتر نوار مغز گرفته بشه من هم موافقت کردم .
نوار مغزی توسط منشی دکتر گرفته می شد بعد دکتر به اتاق نوار مغز می آمد و نوارهای را بررسی می کرد، تا نوبت ما شد حدود یک ساعتی طول کشید ، گرفتن نوار هم بیست دقیقه زمان برد اما عجیب تر از همه رفتار دکتر بعد از دیدن نوار بود من متوجه شدم که دکتر نوار رو نگاه کرد و به اتاق خودش رفت سه بار این اتفاق تکرار شد ، حس ششم از خبرهای خوش حکایت نمی کرد.
بالاخره دکتر به اتاق خودش رفت و منو صدا کرد نوار مغز را به من نشان داد پر بود از خطوط نامنظم و خارج از رنج بعد هم گفت اوضاع خوب نیست ولی برای قضاوت درست باید هرچه سریعتر از مغز MRI تهیه بشه و حداکثر تا سه روز آینده نتیجه رو بیاری ، دفترچه رو دادم تا نوشت.
وقتی به بیمارستان برای گرفتن ام آر آی مراجعه کردم مسئول پذیرش برای هفته آینده می خواست وقت بده که با کلی استدلال و زبون بازی بالاخره راضی شده دو روز بعد ساعت 10:30 شب به ما وقت بده .
دو روز بعد مراجعه کردیم و آم آر ای انجام شد روز گرفتن جواب هم سه روز بعد اعلام شد یعنی ما باید 9/8/88 برای گرفتن جواب مراجعه می کردیم ، روزهای بیم و امید ، روزهای بلاتکلیفی روزهای پر از افکار پریشون و خلاصه لحظات سخت سپری شد و روز موعد فرارسید فکر می کردم دیگه تمام شد غافل از اینکه روزهای سخت واقعی تازه شروع خواهد شد.
تا جواب رو گرفتم همونجا پاکت رو بازکردم و شروع به خوندن کردم اونقدر استرس داشتم که درشت ترین خط جواب و سرفصل اصلی رو ندیدم ، سطرهای پایین رو خوندم در مورد مشکل بر روی پرده مننژیم مغز توضیحاتی داده شده بود و در پایان هم بقیه قسمت های مغز مثه مخچه سالم اعلام شده بود .
کمی روحیه گرفتم ، مشکل مننژیم را برای خانومم توضیح دادم و گفتم احتمالا دچار عفونت شده که خیلی سریع قابل درمانه و مشکل خاصی هم ایجاد نمی کنه .
برای نشان دادن جواب به دکتر در مطب منتظر شدیم ، یه چیزی توی جملات پاسخ به ذهنم برگشت که نشان می داد یه جای برداشت من غلطه ، دوباره خیلی آروم و جوری که همسرم متوجه نشه پاکت رو باز کردم ( از ته دل امیدوارم این صحنه برای هیچ انسانی پیش نیاد ) چشمم به سطر اول افتاد ، اعلام وجود یه توده (تومور ) پنج سانتی متری روی نیمکره چپ مغز بود ، تومور مغزی از نوع مننژیم ، عرق سردی از تمام بدنم خارج شد رنگ چهرم شبیه گچ شد رو صندلی وا رفتم خانومم وقتی چهره منو دید فکر می کنم همه چیز رو متوجه شد ، خیلی سعی کردم بپیچونم ولی از صدای لرزون و چهره وارفته من معلوم بود که دارم حرفهای بی ربط می زنم .
چند دقیقه ای توی حالت هنگ کامل بودم اصلا قدرت فکر کردن نداشتم به قول قدیمیا خشکم زده بود ، در همین موقع منشی اسم ما رو صدا زد وارد اتاق دکتر شدم دکتر تا اصل ام آر ای رو دید آروم به من گفت چه نسبتی با هم دارید من که کاملا گیج و پریشون شده بودم گفتم دختر عمو مه ، خانومم گفت همسرشم ،دکتر متوجه شد که من تمرکز ندارم توی عکس (ام آر ای ) یه دایره ی سفید رو به من نشون داد و گفت نترس این یه توده خوش خیم با عمل حل می شه ولی یه ذره دیر آوردیش باید هر چه سریعتر عمل بشه بعد هم اسم چندتا بیمارستان و دکتر رو به من داد و تا حد امکان با آرامش منو راهنمایی کرد.
وقتی می خواستیم از اتاق خارج بشیم دوباره منو صدا کرد من به داخل برگشتم، گفت وقت زیادی نداری اول موضوع رو کامل به پدر و مادرش بگو دوم اگه تا آخر ماه نتونستی عملش کنی دیگه ...و در اینجا حرفهای دکتر نیمه تمام ماند.
از مطب خارج شدیم من نمی دونستم موقع راه رفتن پامو کجا می ذارم بغض عجیبی گلومو فشار می داد داشتم می ترکیدم ولی با یه لبخند تلخ سعی می کردم بقیه و بخصوص همسرم از عمق فاجعه خیلی با خبر نشن .
به خودم می گفتم اگه من کم بیارم دیگه امیدی نیست باید سر پا وایسم و چراغ امید همه رو روشن نگه دارم ، دائم این جملات توی ذهنم می چرخید.
" آیا خدا به تنهایی برای بندگانش کافی نیست "
گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
سکوت سنگینی وجودمو فرا گرفته بود توی مسیر تا خونه داشتم به گزینه های مختلف مرگ ، زندگی و خاطرات فکر می کردم گاه گاهی گونه ام تر می شد ....
توی مسیر پدر خانم زنگ زد و گفت دیر وقت شام براتون گذاشتیم بیاید خونه ما .
ادامه دارد ...
آبان ۹۱
سلام. واقعا امیدوارم هیچ وقت هیچکس تو این موقعیت قرار نگیره. اگر چنین نتیجه آزمایشی برای خودم باشه اصلا ناراحت نمیشم. ولی واقعا تحملشو برای هیچ عزیزی ندارم. خودم مریض بشم اما عزیزانم نه.بیصبرانه در انتظار قسمت بعدی هستم.
امیدوارم همیشه با هم خوش و سلامت باشین و هیچ وقت تلخی های زندگی رو نچشید