ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
گویند روزی علامه بحرالعلوم در مجلس درس حاضر شد شاگردان یکی یکی وارد شده و در محضر استاد می نشستند ، در همین اثنا یکی از شاگردان اجازه ورود خواست ، علامه نگاهی به شاگرد کرد و گفت اجازه حضور نداری .
شاگرد علت را پرسید ، استاد گفت : دیشب در کوچه محل زندگی تو ، یکی از ساکنان سر گرسنه بر بالین نهاد و بدین جهت تو اجازه حضور در کلاس را نداری .
ظاهرا تا سه روز استاد اجازه حضور شاگرد را در کلاس نداد.
روز چهارم که استاد در کلاس حاضر شد ، شاگرد گلایه کرد و گفت:" استاد مرا در حالی سه روز از کلاس محروم کردید که من از آن همسایه هیچ اطلاعی نداشتم و نمی دانستم که چیزی برای خوردن ندارد."
علامه پاسخ داد که اگر می دانستی و کاری نمی کردی دیگر هرگز تو را به شاگردی نمی پذیرفتم ، آن سه روز بدان جهت بود که تو از همسایگان خود بی خبر بودی نه بخاطر کمک نکردن به آن همسایه.
این حکایت را آوردم تا بی اطلاعی خود را از اوضاع زندگی همکاران توجیه نکنم .
چندی پیش که در سفری کاری با یکی از همکاران همسفر بودم ، به گوشهای از زندگی او پی بردم که تا چند روز خواب را از سرم ربود ، داستان هایی که شاید اگر برای خیلی از افراد دیگر اتفاق می افتاد یا الان در زندان بودند و یا ... بنابراین خواهش کردم که خود او زندگی پر از خطر و مشکلاتش را بنویسد و برای عبرت در سایت درج کند که پذیرفت و این قول را به من داد .
من در مطلب بعدی تحت عنوان در سربالایی زندگی At life uphill ابتدا به گوشه های از این فراز و فرودها اشاره ای خواهم کرد و در ادامه نوشته های او را در مورد زندگیش درج خواهم کرد.
سلام دوست من.وب زیبایی داری.اگه وقت کردی به وب منم سر بزن و نظرتو مطرح کن.