انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

در سربالای زندگی At life Uphill ش 5

  

 

..... به هرسختی که بود روزگار گذشت . جلسه آخر هفته چهارم، دکتر پس از مشاهده ی جواب های آزمایشات انجام شده ، بر صحت و سلامتی  پدرم و رفع تمامی تومورها نظر داد.  

 

مجددا برای درمان ریه پزشک ما را به واحدی که مخصوص ریه بود فرستاد دیگر در بیمارستان احساس غریبی نمی کردیم تمامی اتاق ها و پیچ و خم های بیمارستان را از برشده بودیم و اکثر پرسنل بیمارستان را می شناختیم. پدرم توان راه رفتن نداشت بیماری و مشکلات که گاها پدرم را متوجه خود می ساخت قدرت سخن را نیز از پدرم دریغ کرده بود. 

 

از قسمت خدمات بیمارستان با دادن کارت ملی خودم یک ویلچر به امانت گرفتم و بنده خدا را با ویلچر به واحد ریه بیمارستان بردیم. 

 

حال خودمان نیز تعریفی نداشت. منشی پزشک واحد ریه پس ازدیدن رنگ و اوضاع حال پدرم که از بیماران دیگر بدتر بود و همچنین آشفتگی من و برادر کوچکترم ما را بی نوبت به پیش پزشک فرستاد. از ریه های پدرم به هنگام تنفس صدای جوشیدن آب می آمد. 

 

 

پزشک پس ازمشاهده ی پرونده و انجام چند معاینه، گفت: که اوضاع ریه ها بسیار وخیم است اما بایستی چندین آزمایشی را که در بیمارستان مسیح دانشوری انجام داده اید تکرار شود و همچنین گفت بهتر است دوره درمان ریه را در همان بیمارستان مسیح که امکاناتش بهتر است انجام دهید از ظاهر قضیه پیدا بودکه پزشک ما را ازسر خود باز می کند. دوباره به خانه اول برگشتیم دنیا به کلی بر سرمان خراب شد من مانده بودم و راه طولانی تا بیمارستان مسیح و چگونگی بردن پدرم! از واحد ترخیص راه و روش گرفتن آمبولانس را برای بردن پدرم تا بیمارستان مسیح دانشوری را پرسیدم جواب درست و حسابی ندادند واقعیت این بودکه اصلا مرا تحویل نگرفتند. 

 

 

سرم را پایین انداختم و رفتم یک لحظه به خود آمدم دیدم که جلوی صندوق بیمارستان هستم هزینه های کرایه آمبولانس را روی شیشه چسبانده بودند. وقتی قیمت ها را دیدم دیگر توان راه رفتن نداشتم چشم هایم سیاهی رفت و برصندلی آهنی کنار پنجره افتادم. چنددقیقه ای به همان حال گذشت! دست به جیبم بردم کل پولم11300تومان بود. به سختی از جایم برخواستم و به زحمت از پله ها بالا رفتم و جلوی پذیرش به برادر و پدرم که منتظر من ایستاده بودند رسیدم حال بسیار بد پدرم و اشک های برادر کوچکم که به حال پدرم می ریخت، دیگر نمی دانستم چکارکنم کوهی ازمشکلات در برابرم قد علم کرده بود. 

 

به سختی سوار ماشین شدیم پدرم آرام و با صدای بسیار نحیف گفت برویم خانه دیگر بس است گفتم به روی چشم، پدرم نگاهی پر از شرم و حیا به من که گویای سختی و مشکلاتی بود که بر اثر بیماری همه درگیر آن بودیم انداخت. 

 

اما حالا من مانده بودم که ای خدا چکار کنم! کجا بروم! به خانه خواهر و یا به خانه عمو! آرزویم این بود که ای کاش می شد در همان بیمارستان می ماندیم. 

 

بعدازساعتی به در خانه خواهرم آمدیم پدرم را بر دوش گرفتم و از پله ها بالا بردم مادرم در را باز کرد به خانه رفتیم هوا بسیار سرد، هوای احوال پرسی نیز سرد سرد بود. مادرم احوالات را جویا شد گفتم حال پدرخوب است و به خاطر خستگی بی حال است. 

 

پدرم را در خانه گذاشتم و راهی بیمارستان مسیح دانشوری که در دارآباد بود شدم پس از چند دقیقه توانستم برای پدرم نوبت بگیرم. بیمارستان خلوت خلوت، چون عصرسه شنبه زمستان بود و پذیرش تا فردا تعطیل شده بود. و به دلیل اینکه خانوم مسؤل پذیرش می گفت ظرفیت فردا و پس فردا تکمیل است برای صبح شنبه اول وقت نوبت زد. قدری آرام شدم بخدا دیگر توان ایستادن نداشتم. آفتاب غروب کرده بود و هوای زمستان بسیار سرد بود. خدایا کجا بروم! به حسینیه بیمارستان رفتم هوای گرمی داشت نماز مغرب را خواندم و آرام گوشه ای نشستم نمی دانم چه شد به کلی ازدنیا بیرون رفتم خوابم برده بود مسؤل نمازخانه با سر و صدا که نمازخانه جای خوابیدن نیست مرا به دنیا بازگرداند. 

 

با شتاب به بیرون از بیمارستان آمدم کف خیابان یخ زده بود نسیم سردی هم درحال وزیدن بود که توان تنفس را می گرفت. 

 

نیم ساعتی منتظر ماندم تا توانستم سوار ماشین شوم. به خانه رسیدم، عمو تنها به عیادت پدرم آمده بود بعد از چند دقیقه عمو رفت. زیر بغل های پدرم را با برادر و مادرم گرفتیم و به دستشویی بردیم درهمان حال ران پدرم شکست سر استخوان از پوست بیرون زده بود اما نمی دانم چه شده بود پدرم اصلا درد شکستگی استخوان را احساس نمی کرد! 

 

دگر مانده بودم چه کنم به چه کسی پناه ببرم! فکرم اصلا کار نمی کرد. 

 

با عمو تماس گرفتم هنوز به خانه نرسیده بود که مجددا برگشت! و با عصبانیت تمام و به اصرار مادرم راهی بیمارستان شدیم اما از شانس بد ما ماشین عمو بنزین تمام کرد اما از آنجا که خدا ما را تنها نمی گذاشت نزدیک پمپ بنزین بودیم با چهار لیتری به پمپ بنزین رفتم اما نمی دانم چه شده بود پمپ بنزین قیامت بود با التماس به کسی که درحال بنزین زدن بود توانستم بنزین را به ماشین عمو برسانم. 

 

به بیمارستان شماره دو ارتش (شهیدفیاض بخش) درخلیج فارس رفتیم در قسمت اورژانس یک تخت موقتی برای استراحت پدرم دادند و چون در قسمت اورژانس پزشک ارتوپد نبود تا صبح آنجا ماندیم. 

 

صبح چهارشنبه پزشک بعد از گرفتن عکس پای پدرم راگچ گرفت. از آنجا با برادرم به خانه برادر دیگرم که در ورامین بود رفتیم. شب را آنجا به زحمت صبح کردیم. برادرم به سرکار رفت از ریه های پدرم صدای عجیبی می آمد ( همانند صدای قل قل کردن آب جوش )! برای آوردن دکتر به مطب چندین دکتر رفتم اما متاسفانه هیچ یک ازدکترها نیامده بودند. مجددا به در خانه برگشتم ساعت حدود 9 صبح بود. آمبولانسی جلوی در خانه برادرم ایستاده بود با خودم گفتم این دیگر برای چه بنده خدایی آمده است! 

 

از پله ها بالا رفتم دیدم ازخانه برادرم سر و صدا می آید به داخل خانه شدم دو پزشک بالای سر پدرم در حال جمع کردن وسایل پزشکیشان بودند وقتی چشمان اشک بارشان به من افتاد مجددا لوازم را بازکردند و قفسه سینه پدرم را چندین بار فشار دادند و گفتند خدا رحمتش کند و خدا صبر دهد. پدرم آرام خوابیده بود آرام تر از همیشه! لبخند کوچکی روی لبانش بود. دیگر ریه هایش صدای آب نمی داد. دیگر پاهایش ورم نداشت! اما متاسفانه دیگر مرا نگاه نمی کرد. دیگرمرا صدا نمی زد! گویا تمام دنیا گریه می کردند........................!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد