انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

«ه. الف. سایه»

نقل می‌کند که روزی در زندان از بلندگو «ایران، ای سرای امید» پخش می‌شده و او و دیگر زندانیان در حیاط قدم می‌زده‌اند. اصطلاحا در حال هواخواری بوده‌اند که یکی از مقامات زندان را در محوطه می‌بیند و می‌پرسد: شاعر این سرود یا ترانه را می‌شناسید؟ آن فرد پاسخ می‌دهد: نه! ولی خیلی زیباست و هر روز هم پخش شود سیر نمی‌شویم. سایه می‌گوید: شاعر آن من‌ام و مقام مربوطه غرق در حیرت می‌شود.

در همین زندان بود که دل‌تنگ درخت ارغوانِ خانۀ خود سرود:

ارغوان! شاخۀ هم‌خونِ جدا ماندۀ من

آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست، از بهاران خبرم نیست

آن چه می‌بینم دیوار است

سایه البته در بیان خاطرات خود در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» گفته است:‌ «من توده‌ای نبودم اما سوسیالیست بودم و هستم»

امروز ششم اسفند ۱۴۰۰ خورشیدی غزلسرای پُرآوازۀ معاصر – هوشنگ ابتهاج – مشهور به «سایه» یا «ه. الف. سایه» ۹۴ ساله می‌شود.   ادامه مطلب ...

"زمان هزار رنگ”

زمان
بر آنان که در انتظارند، بسیار آهسته می‌گذرد،
بر آنان که هراسناکند، با شتاب، 
بر آنان که غصه دارند، بس دراز است،
و بر آنان که شاد و خرسند، بسی کوتاه؛
اما بر آنان که عاشقند، 
زمان ابدی و جاودانگی است ادامه مطلب ...

ملامت کشیم و خوش باشیم

پدربزرگم می‌گفت در روستایی نزدیک زادگاهش، مردی حکیم بود که با طبابت، اخلاق نکو و زبان بی‌پروایش در دل اهالی جایی باز کرده بود. کدخدای روستا از قدیم با او مشکل داشت و رفتار نیکو و احترام مردم به او را خوش نمی‌داشت؛ گویی گمان می‌کرد هرچه مردم به حکیم احترام بگذارند از قدرت او کم می‌شود. کدخدا دلش‌ می‌خواست محبوبیت و احترام فقط مختص خودش باشد؛ مردم، فقط از او بترسند و فقط به او امید داشته‌ باشند. روزی حکیم در کوچه، متوجه سرفه های خشک کدخدا شد؛ به او گفت کدخدا نوکرت را بفرست تا برای سینه‌ات دوا بدهم؛ کدخدا با خشم به او نگریست و رد شد.

فردا حکیم همسر کدخدا را دید و به او گفت بهتر است هرچه زودتر سرفه‌های کدخدا را درمان کنید. همسر کدخدا با بی‌محلی، هیچ‌ نگفت، راهش را کج کرد و رفت. روزی دیگر حکیم، نوکر کدخدا را دید، او را صدا زد، به طبابت‌خانه برد و بسته‌‌ای دارو به او داد و گفت: این‌ها را بده کدخدا بخورد و اگر تا یک هفته دیگر سرفه‌هایش خوب نشد به من خبر بده. ساعتی بعد پسر کوچک کدخدا آمد و با تندی به حکیم گفت که دیگر حق ندارد بگوید کدخدا بیمار است و باید درمان شود. 

  ادامه مطلب ...