همانطور که در قسمت قبلی توضیح دادم بارش شدید باران باعث شد تا نیمه شب الاچیق و چادر رو رها کنیم و به درون قسمت بار وانت پناه ببریم .
شب غریبی بود از طرفی ترس و استرس زمین لرزه و از طرفی سرما و تنگی جا.
صبح وقتی از لابه لای ابرهای خاکستری اولین تابش های خورشید هویدا شد با حاج اکبر راهی خیابان شدیم صحنه های بسیار ناراحت کننده ای در حال وقوع بود از خانواده هایی که در زیر باران و کنار بلوارها آواره شده بودن تا ارازل و دزدانی که معلوم نبود از کجا پیدا شده اند ، امنیت شهر کلا مختل شده بود درد بی امنیتی هم بر درد آوارگی افزوده شده بود .
به هلال احمر مراجعه کردیم تا شاید بتوانیم چادری تهیه کنیم ، جلوی در این سازمان آنقدر وضع مردم و زخمی ها وخیم بود و برای چادر و وسایل اولیه زندگی التماس می کردند که من خجالت کشیدم چیزی بگم به طرف حاج اکبر برگشتم و گفتم داداش برگردیم این آدما همه از ما بیشتر به چادر نیاز دارند
به خونه برگشتیم و دوباره در همون جای قبلی بساط رو به پا کردیم .
بعد از ظهر دوباره به سمت بازار حرکت کردیم وحشت بر شهر حاکم شده بود اتوبوس اتوبوس نیروهای ضد شورش از استانهای مجاور رسیده بود و در حال پیاده شدن در نقاط مختلف شهر بودن ، هیکل های درشت لباسهای خشن ، سپهر و کلاه خود ، دلهره فیلم سکوت بره ها رو تو دل آدم به پا می کرد ، ما آرام آرام و با سلام و صلوات از کنار این دوستان گذشتیم تا به مغازه مورد نظر رسیدیم برای خرید پلاستیک صفی به طول بیش از صد متر تشکیل شده بود و متاسفانه درگیریی و ضرب و شتم همچنان برای بدست آوردن چند متر پلاستیک بی ارزش برقرار بود اون مردم خوب و بافرهنگ برای نجات خانواده و تهیه مایحتاج اولیه همه اصول اخلاقی رو فراموش کرده بودن ، من همه مسئولیت رو به عهده گرفتم و دوباره دست خالی به خونه برگشتیم .
از اقبال بلند شب اون روز دیگه بارون نبارید ، فردا خوشبختانه تا حد زیادی امنیت به شهر برگشته بود ، شهر تحت کنترل نیروهای ویژه قرار گرفته بود . ترس مردم کمی پایین اومد بود تا حدودی هم لوازم اولیه دست مردم رسیده بود ، اینبار وقتی به بازار رسیدم تونستم مقداری پلاستیک و بقیه وسایل مورد نیاز رو تهیه کنم .
وقتی خانواده کمی سر و سامان گرفت و خیالم تا حدی آسوده شد ، تصمیم گرفتم دوباره پیش شیرین برگردم چون می دونستم روزهای سختی رو پشت سر گذاشته و خارج از خونه و زندگی سر کردن حسابی اونو خسته کرده پس برگشتم تا تکیه گاهی باشم که خستگی هاش رو بگیرم ، یکی دو روزی موندم تا کمی سختی ها رو فراموش کرد .
در حالی که مرخصی من تا سیزدهم بود ، پانزدهم فروردین هم تمام شد و من هنوز به محل خدمت ( سربازی ) برنگشته بودم ، دوباره به خونه پدری برگشتم ، دو روز پیش اونا بودم تا وضعیت ثابت شد و پس لرزه ها فروکش کرد ، تصمیم گرفتم به ورامین برگردم ، اتوبوس سوار شدم و به سمت تهران حرکت کردم ولی تمام وجودم و تمام حواسم جامونده بود و تنها جسمم در حال دور شدن از شهرم بود . پدرم ، مادرم ، برادرها و خواهرهام و نامزدم و همه و همه ی دلخوشی هام رو تنها گذاشته بودم و داشتم از خطر دور می شدم ، چاره ای نبود باید برمی گشتم . همین که به محل خدمتم در جهاد کشاورزی رسیدم وضعیت رو مطرح و دوباره تونستم مرخصی بگیرم و فردای اون روز دوباره پیش خانواده بودم و تا فروکش کامل پس لرزه ها موندم .
توی راه خیلی با هم صحبت کردیم ، تصمیم گرفتیم چند متری پلاستیک تهیه کنیم و همان سیستم الاچیق و چادر رو بر پا کنیم و با پلاستیک بپوشانیم و کناره های اونو با درست کردن جوی عمیق و پوشاندن محکم کنیم تا از گزند بارون در امان باشیم وقتی به بازار رسیدیم ، بیشتر ساختمان های قدیمی بازار که آسیب دیده بودن تعطیل بودن و فقط چندتا مغازه باز بود که اونها هم هرچی پلاستیک داشتن مردم خریده بودن ، پرس و جو کردیم گفتن چون تقاضا زیاد بود سفارش دادیم بعد از ظهر می رسه .