ادامه مطلب در سربالای زندگی ش 3 ......
بعد از رفتن به سومین مرخصی دیدم که حال پدرم دگرگون شده است لاغر و تا حدی نحیف شده بود با اصرار زیاد با هم به مطب دکتر رفتیم اما مطب خیلی شلوغ بود و دکتر هم هنوز نیامده بود ، دقایقی منتظر ماندیم پدرم پول ویزیت را از منشی گرفت و گفت برویم گفتم چرا؟
گفت پول ویزیت را خرما بخریم خرما بخورم خوب می شوم ازبازار خیابان جعفری خرما خریدیم آسمان ابری و نم نمک باران می بارید پیاده به خانه برگشتیم. مادر جلوی در خانه منتظر مانده بود تا ما را دید خوشحال بطرفمان آمد بدون سلام و احوال پرسی ، پرسید دکتر چی گفت؟ پس از اندکی صبر و من و من کردن و نگاه کردن به چشمان همدیگر من سرم را پایین انداختم پدرم گفت: دکترگفته باید خرما بخوری درمان درد فقط همین است! مادرم با کمال سادگی پذیرفت. به خانه رفتیم شب عجیبی بود مادرم نمیدانم چرا مضطرب بود باران به شدت می بارید، تمام سطح آسفالت خیابان پر از آب شده بود.
کنار پنجره با دنیایی از آرزو چای خرما می خوردیم که فردا چه می شود! آن شب گذشت اما به سختی....
بعد ازدو سه روزحال پدرم مجددا"بدتر شد دوباره به مطب دکتر رفتیم دکتر پدرم را پس از پرسیدن چند سوال معاینه کرد ظاهرا" از دید من دکتر چیزی نفهمید مقداری قرص و شربت و پماد تجویز کرد چند روز گذشت اما متاسفانه داروها بی فایده بود! روز به روز حال پدرم بدتر می شد علایم بیماری عجیب و غریب . سفت و سخت شدن ساق پای پدرم که گویا ازفشار بالا درحال منفجر شدن بود!
باز به دکتر رفتیم دکتر نظر به بستری شدن پدرم در بیمارستان را داد با اصرار زیاد و راضی کردن او جهت بستری شدن ، کارهای بستری انجام شد چند روزی پدر در بیمارستان بستری شد اما متاسفانه وضعیت پدرم فرصتی شده بود برای کسب تجربه پرستاران و کمک پرستاران و تنها کار مفیدی که پزشکان انجام داده بودند تزریق آمپول والفارین جهت جلوگیری از لخته شدن خون در بدن پدرم بود که متاسفانه با این کار صورت مسأله را پاک کرده بودند!
بنا به تشخیص پزشکان پدرم از بیمارستان ترخیص شد. یک روز بعد سرفه های شدید و خشک پدر شروع شد و تمام ساخته های ذهنی سلامتی ما را مجددا" ویران کرد. پزشکان گفتندکه کاری ازدست ما برنمی آید و برای بهبودی بایستی به بیمارستان مسیح دانشوری که مخصوص ریه است مراجعه نمایید! معرفی نامه ازبیمارستان صادر شد. صبح روز بعد با شوهر عمه راهی تهران شدیم وآخرین حرف بغض آلود پدرم این بودکه دیگربرنمی گردم!
عصر به تهران رسیدیم و به خانه خواهرم رفتیم بدن پدرم ازخستگی فراوان کوفته شده بود اما بعد از استراحت کوتاهی و به اصرار عمو راهی مطب دکترها شدیم.
اما متاسفانه بازهم تجویزداروهای جدید بی فایده!
صبح روز بعد به بیمارستان مسیح دانشوری رفتیم بیمارستان از شانس بد ما از بیمار موج می زد. بعد از ظهر نوبت پذیرش ما شد. پزشک پس از انجام یک سری معاینات که برای من تازدگی داشت برای پدرم آزمایش ریه و یک سری وسایل و دارو تجویز کرد! پس ازتهیه لوازم و استفاده از اکسیژن لوله کشی شده در بیمارستان، پدرم بعد از مدتها توانست نفس راحتی بکشد. انجام آزمایش به روز بعد موکول شد.
با سختی تمام و با هزاران امید خانواده باز بی نتیجه به خانه برگشتیم. شب تا صبح پدرم ازفرط خستگی لحظه ای آرام نگرفت. صبح روز بعد آزمایش ریه انجام شد. بعد از ساعتی پزشک پس ازمشاهده جواب آزمایش گفت که پدرم به سرطان ریه مبتلاست و این ریه ها هستندکه باعث لخته شدن خون درپاهای پدرم می شوند. تمام دنیا بر سرمان خراب شد. و تنها راه درمان شیمی درمانیست. اما متاسفانه قسمت چیزدیگری بود پدرم حتی ازکنار افراد سیگاری عبور نمی کرد نمی دانم با کدامین منطق به سرطان ریه مبتلا شده بود!!!
بنا به توصیه پزشک و بدلیل نبود تخت خالی و اتاق مجهز و جهت تسریع در درمان، معرفی نامه برای مراجعه به بیمارستان امام حسین (ع) داده شد!
بازهم به در بسته برخوردیم! پزشک برای کنترل بیماری پدرم دگزامتازون تجویزکرده بودکه باعث بالارفتن قندخون می شد!
فردای آن روز به بیمارستان امام حسین(ع) رفتیم پزشک پس از انجام معاینه و تجویز آزمایش گفت که در سر پدرم تومور وجود دارد و قند خون نیز بالاست. اما متاسفانه پزشک بعد ازنگاه کردن به پرونده نفهمیدکه برای کنترل بیماری آمپول دگزامتازون تجویزشده است و برای پدرم انسولین تجویزکرد.!
پزشک بر این نظر بود که ابتدا بایستی تومورها حذف شوند و سپس کاردرمان ریه انجام شود! حالا ما مانده بودیم و یک دنیا سختی و چشم های منتظر و اندکی امید و آرزو! روزگار چگونه می گذشت نمیدانم!!!!
دوره درمانی شروع شد چهار هفته و هر هفته سه جلسه برای درمان رفع تومور به وسیله اشعه لیزر بایستی انجام می شد. پس از چند جلسه درمان تمام موهای سر و صورت پدرم ریخت و به دلیل عوارض درمان، پدرم بی خواب شده بود و در عین خستگی فراوان بی خوابی کلافه اش کرده بود که بنا به نظر پزشک طبیعی بود. اما این تنها درد نبود آنچه بیش از هر چیز ما را در مواجهه با سختی رنج می داد رفتارهای اطرافیان بود!
به عنوان مثال زمانی که ازبیمارستان به خانه خواهرم برمی گشتیم با بی اعتنایی های خواهر و شوهر خواهر مواجه می شدیم که سختی و دردناک بودن درد پدرم رابه کلی از یادمان می برد. و لفظ اینکه خانه ما را تبدیل به مسافرخانه کرده اید بکار می بردند و...!!! و بعضی روزها گاها"به خانه عمو می رفتیم اما متاسفانه زن عمو نیز مانند غریبه ها با ما رفتار می کرد و یواشکی دور از چشم پدرم هر چه که داشتند زیر پیراهنش پنهان می کرد و به اتاق دیگری می برد و با بچه هایش می خوردند و با ما که مجبور بودیم از ناچاری آنجا باشیم با نهایت بی رحمی و سنگ دلی رفتار می کرد. بخدا روزگارمان همانندکسی نبودکه بخواهم مثال بزنم بسیارسخت سخت بود و رنج دردآور..........!!!!!