انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

گزیده ای از تاریخ خوارزمی در مورد امام حسین( ع )

http://s3.picofile.com/file/7562399244/ashora.jpg


خوارزمی گوید: امام حسین (ع) روز چهارشنبه یا پنج شنبه دوم محرم سال 61 وارد کربلا شد. آن حضرت برای یاران خود خطبه ای خواند و فرمود: 

اما بعد، مردم برده دنیایند، دین بر زبانشان است و در پی آنند تا وقتی زندگی شان بگذرد. هرگاه با بلا آزموده شوند، دینداران اندک می شوند.


سپس پرسید: آیا اینجا کربلاست؟ گفتند: آری.


فرمود: اینجا جای محنت و رنج است؛ اینجا محل فرود آمدن ما و مرکب های ما و ریخته شدن خونهایمان است. 

 

همه فرود آمدند، بارها را کنار فرات گشودند، خیمه ای برای حسین (ع) و خانواده و فرزندان او افراشته شد. خیمه برادران و عموزادگان را اطراف خیمه او زدند. حسین علیه السلام در خیمه اش نشست و به اصلاح شمشیرش پرداخت.


* آمدن عمر سعد به کربلا

خوارزمی همچنین گوید: حر آمد و به همراه سپاهش در برابر حسین علیه السلام اردو زد. به ابن زیاد نامه نوشت و فرود آمدن امام را در سرزمین کربلا گزارش داد.


ابن زیاد به حسین (ع) چنین نامه نوشت: اما بعد، ای حسین! خبر یافتم که به کربلا آمده ای. یزید به من نامه نوشته که در اولین فرصت تو را به قتل برسانم، مگر آنکه به فرمان من و یزید فرود آیی.


چون نامه اش به امام حسین (ع) رسید و حضرت آن را خواند، نامه را دور انداخت و فرمود: هرگز رستگار مباد گروهی که خشم خدا را به رضای مردم فروختند.


پیک گفت: جواب نامه؟ فرمود: نامه اش جواب ندارد. عذاب خدا بر او حتمی شده است. پیک برگشت و ابن زیاد را از آنچه گذشته بود خبر داد.



ابن زیاد به شدت خشمگین شد. یارانش را جمع کرد و گفت: کدام یک از شما جنگ با حسین را در مقابل حکومت بر هر استانی که بخواهد به عهده می گیرد؟ کسی پاسخش نداد. رو به عمر سعد کرد، در حالی که چند روز پیش فرمان حکومت ری را به نام او صادر کرده بود، ولی پنهان داشته و او را به جنگ با دیلم فرمان داده و حکم او را هم نوشته بود اما به سبب درگیری اش با قضیه امام حسین علیه السلام به تاخیر انداخته بود.


ابن زیاد گفت: ای عمر سعد! تو این ماموریت را انجام بده. پس از آن در پی حکومت خویش برو. عمر سعد گفت اگر امیر مرا از جنگ با حسین معاف دارد بر من منت نهاده است.


ابن زیاد گفت: تو را معاف می کنیم. پس آن حکم امارت ری را هم به ما بر گردان و در خانه بنشین تا دیگری را به این ماموریت بفرستیم. عمر سعد مهلت خواست تا در این باره بیاندیشد؛ مهلتش داد.


عمر سعد برگشت و به مشورت با برادران و افراد مورد اطمینان خود پرداخت. هیچ کدام صلاح ندانستند و به او گفتند: از خدا بترس و چنین مکن.


خواهر زاده ابن سعد به نام 'حمزه بن مغیره' به او گفت: دایی جان ! تو را به خدا بترس و چنین مکن. دایی جان تو را به خدا به جنگ حسین مرو که گناه می کنی و قطع رحم می نمایی. به خدا قسم اگر ثروت و دنیایت و حکومت بر زمین را از دست بدهی؛ برایت بهتر از آن است که خدا را در حالی ملاقات کنی که دستت به خون حسین پسر فاطمه آغشته باشد.


عمر ساکت ماند ولی دلش در هوای ری بود. صبح هنگام ابن زیاد از او پرسید: چه تصمیم گرفتی؟ گفت: ای امیر! این کار-جنگ با دیلم- را به من واگذار کردی و حکم مرا هم نوشته ای؛ مردم هم شنیده اند. اگر صلاح بدانی، جز من کسانی از بزرگان کوفه مانند 'اسماء بن خارجه'، 'کثیر بن شهاب'، 'محمد اشعث'، 'عبدالرحمان بن قیس'، 'شبث بن ربعی' و 'حجار بن الجبر' را به جنگ با حسین بفرست.


ابن زیاد گفت: پسر سعد! بزرگان کوفه را به من معرفی نکن. در ماموریتی که می فرستمت، از تو نظر نمی خواهم. اگر به جنگ حسین بروی و این مشکل ما را حل کنی؛ نزد ما محبوب و مقربی و گرنه حکم ما را به ما برگردان و در خانه ات بنشین؛ نمی خواهم مجبورت کنیم.


عمر ساکت شد و ابن زیاد خشمگین شد و گفت: ای پسر سعد! اگر به جنگ حسین نروی و با او به تندی بر خورد نکنی گردنت را می زنم؛ خانه ات را ویران می کنم؛ اموالت را غارت می کنم و چیزی برایت باقی نمی گذارم.


عمر سعد گفت: فردا به خواست خدا در پی ماموریت می روم. ابن زیاد به او پاداش داد و خشمش نسبت به او فرو نشست و چهار هزار نفر همراهش ساخت و فرمان داد که بر حسین سخت بگیر و بین او و آب فاصله بینداز.


عمر سعد فردای آن روز با چهار هزار نفر به کربلا رفت. حر هم هزار نفر داشت که مجموع سپاهیان کوفه به پنج هزار نفر رسید.



* دیدار امام با فرستاده عمر سعد

چون عمر سعد به کربلا آمد، یکی از همراهانش به نام 'عروه بن قیس' را نزد حسین (ع) فرستاد تا از او بپرسد برای چه اینجا آمده است و چرا از مکه بیرون آمده است.


عروه گفت: عمر سعد! من پیش از این با حسین نامه نگاری می کردم. خجالت می کشم نزد او بروم. کسی دیگر را نزد وی بفرست.


ابن سعد'کثیر بن عبدالله شعبی' را فرستاد که مردی دلیر و سوارکار و قاطع و دشمن سرسخت اهل بیت (ع)بود. چون چشم 'ابو ثمامه صائدی' یکی از یاران امام حسین (ع) به او افتاد؛ به امام عرض کرد: فدایت شوم یا ابا عبدالله! بدترین مردم روی زمین و خونریزترین و آدمکشترین افراد نزد تو آمده است.


آنگاه ابوثمامه نزد او رفت و گفت: شمشیرت را زمین بگذار تا به خدمت ابا عبدالله برسی و با او سخن بگویی.

گفت: نه، نمی شود. من پیکم؛ اگر می خواهد؛ حرفم را بشنود والا بر می گردم.


ابوثمامه گفت: من دست بر قبضه شمشیرت می نهم . تو هر چه می خواهی با امام سخن بگو و نزدیک آن حضرت مشو. تو مردی تبهکاری.


آن مرد خشمگین شد و نزد عمر سعد برگشت و گفت: نگذاشتند نزدیک حسین شوم و پیام تو را برسانم؛ شخصی دیگر را بفرست .


ابن سعد 'قره بن قیس' را فرستاد. چون نزد حسین آمد، امام پرسید: آیا این مرد را می شناسید؟

حبیب بن مظاهر گفت: آری ای پسر پیامبر! او مردی از بنی عتیم و بنی حنظله است. او را آدم خوبی می دانستم و فکر نمی کردم در این صحنه حضور یابد.


آن مرد جلو آمد و در برابر حسین (ع) قرار گرفت. سلام داد و نامه عمر سعد را رساند. امام فرمود: به رئیست بگو من خودم به این سرزمین نیامدم؛ مردم شهر تو، دعوتم کردند که بیایم و با من بیعت نمایند و از من حمایت کنند. اگر مایل نیستند، به جایی که از آنجا آمدم بر می گردم .


حبیب بن مظاهر گفت: وای بر تو قره! من تو را هوادار اهل بیت می دانستم. چه چیز تو را عوض کرد و این نامه را آوردی؟ پیش ما بمان و این مرد را یاری کن که خداوند او را برای ما رسانده است.

آن مرد گفت: به جانم قسم یاری او سزاوارتر از یاری دیگران است؛ اما جواب نامه را پیش فرمانده ام می برم و در این مورد می اندیشم.


وی بازگشت و جواب امام را به عمر سعد داد. ابن سعد را شکر کرد؛ به این امید که از جنگ با حسین معاف شود. سپس نامه ای به این مضمون به ابن زیاد نوشت که کنار حسین اردو زدم و پیکی نزد او فرستادم و خواستم بگوید چرا به این شهر آمده؛ او هم گفته که کوفیان نامه نوشته و خواستار آمدنش شده اند تا با او بیعت نمایند و وی را یاری کنند. اگر نظرشان از یاری کردن برگشته است؛ به همان جایی که از آن آمده است بر می گردد و در مکه یا هر شهری که دستور بدهی؛ مثل یکی از مسلمانان می ماند. دوست داشتم این خبر را به امیر بدهم تا تصمیم بگیرد.


ابن زیاد که نامه او را خواند. مدتی اندیشید. آنگاه پیش خود شعری خواند با این مضمون 'اکنون که چنگ های ما در او آویخته ، امید رهایی دارد؟ نه ، روز نجات نیست!'


آنگاه گفت: آیا پسر ابوتراب امید نجات دارد؟ هیهات! هیهات! خداوند مرا از عذابش نرهاند اگر حسین از چنگ من برهد.


عبیدالله سپس به عمر سعد چنین نامه نوشت: اما بعد، نامه ات و آنچه از کار حسین نوشته بودی به من رسید. با رسیدن نامه ام، از او بخواه با یزید بیعت کند. اگر پذیرفت و بیعت کرد که هیچ، وگرنه او را نزد من بفرست.


عمر سعد پس از خواندن نامه ابن زیاد گفت: انالله و انا الیه راجعون. عبیدالله صلح و آشتی نمی جوید. از خدا یاری می طلبم.

ابن سعد دیگر بیعت با حسین را مطرح نکرد. چون می دانست که آن حضرت بیعت با یزید را هرگز نمی پذیرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا مهدوی سه‌شنبه 27 شهریور 1397 ساعت 00:16

سلام لطفا منبع متن را بنویسید متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد