انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

گل مریم

سال گذشته همین روزها بود که یکی از دوستان ماجرای عشق بی سرانجام خود را برایم فرستاد ، عشقی که از دانشگاه شروع شد و به یک عمر دلتنگی و وقوع خاطره ای گس منجر شد. (... تیر ماه روزی بود که ازدواج کردم و مراسم عروسی برگزار شد روزی بود که زندگی مشترک آغاز شد و به قولی زیر یک سقف رفتیم ولی روزی نبود که عاشق شدم عشق با ازدواج خیلی فرق داره وقتی عاشق می شی بی محابا و نترس می شی و جسور با همه در میفتی تا به همه بفهمونی که اشتباه نکردی انتخابت درست درست بود من خیلی جنگیدم از روزی که چشماشو دیدم قلبم لرزید ناخواسته عاشقش شدم اون موقع نمی دونستم ولی خیلی دوستش داشتم بعد از هم جدا شدیم ۱۲ سال گذشت من ازدواج کردم ...  )



یادم هست اولین بار که او را دیدم احساس عجیبی در دلم نقش بست انگار کسی که بیست سال در انتظارش بودم با پای خود آمده بود، شاید باورش سخت باشد اما همانطور که از همان روز اول هرگز چهره اش در ذهنم نمی ماند هنوز هم چهره اش در ذهنم پر از رمز و راز است . آن دم یاد داستان کیمیاگر و تخیل پائلو کوئلیو افتادم آنجا که شخصیت داستان ( چوپان اسپانیایی ) بر لب چاه آب دختر غریبه ای ( دختر صحرا ) را دید که در دلش آشوب به پا کرد ، آشنایی قدیمی که گویی از یک مقصد و بسوی یک مقصود در حرکت بودند راوی گوید چنان او را در عمق جانم یافتم که گویی صد سال بود او را می شناختم.  

 عجب حس غریبیست تجربه این لحظه ، آنان که احساس کرده اند ، معنای این کنایه می دانند و لا غیر.

بهر ترتیب زندگی من با شیرینی یادش بیش از سه سال طول کشید ، اما متاسفانه او همان سال اول که به اجبار پدر از دانشگاه رفت و نان آور خانه شد شاید کم کم تکه های عشق را با خرده های عقل و وظیفه تاخت می زد! نمی دانم ...  

تنهایی فقط به دل گرمی چشمانش همه ی غرورم را در کف کیف دستی ام می گذاشتم و به دیدار پدرش می رفتم اما بدترین تحقیر ها را شنیدم ، جالب بود هر چه من بیشتر سعی می کردم جواب های پدرش عجیب تر می شد. شاید بخاطر دوست داشتن بیش از حد بود شاید هم هرگز من و فرهنگم را به رسمیت نشناخته بود...

چه شب هایی که ناخواسته از تهران سوار اتوبوس می شدم و سحرگاه در شهرشان به امید دیداری مقابل محل کارش در گوشه ای دور از چشم همگان حتی خود او به انتظار می نشستم. ولی گاهی سرنوشت ، ای داد از دست تو ای سر نوشت...

گاهی باید به یک زندگی معمولی راضی شد با عقل زندگی کرد مثل همه و نه مثل هیچ کس ، اصلا بنویسید عشق فقط مربوط به قصه های خیالی است....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد