انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

امید

چهار شمع به آرامی می‌سوختند و با هم گفتگو می‌کردند. 

 محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمع‌ها شنیده می‌شد.

اولین شمع ‌گفت: من «دوستی» هستم اما هیچکس نمی‌تواند مرا شعله‌ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.

شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.

 

شمع دوم ‌گفت: من «ایمان» هستم اما اغلب سست می‌گردم و خیلی پایدار نیستم.

در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.

  

شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:
 من «عشق» هستم

ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می‌گذارند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند. آنها حتی فراموش می‌کنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!

و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.

در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد. چشمش به شمع‌های خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمی‌سوزید! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟

 

و ناگهان به گریه افتاد.

با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:
نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع‌های دیگر را روشن خواهم کرد.

                       من امید هستم

کودک، با چشم‌هائی که از شادی

می‌درخشیدند، شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعله‌ور ساخت

 

شمع”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.

نظرات 2 + ارسال نظر
ابوعدنان جمعه 12 آبان 1391 ساعت 14:01 http://abooadnan.blogsky.com

حکایت جالبی بود
بزن مطرب شب عید غدیر است
علی برعالم هستی امیر است
غدیر آنجا گل افشان وجمیل است
علی برخلقت عالم دلیل است
عیدتان مبارک

دنیا شنبه 13 آبان 1391 ساعت 00:27

الهی که نور امید هیچوقت تو دل هیچکس خاموش نشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد