انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

سهیل چینی

ساعت شش غروب روز چهارم بهمن ماه از معدن گل گهر به هتل محل اقامت در مهیاشهر سیرجان برگشتم در حین ورود صحنه ی عجیبی ذهنم رو به خودش مشغول کرد ، پسری با چهره ای که نشان می داد متعلق به شرق آسیاست کنار میز پذیرش هتل ( رسیپشن ) ایستاده بود.

بنظرم اومد که خانوم و آقایی که پشت میز پذیرش نشسته بودن در حال تمسخر این جوان هستن ، جلو رفتم ، دیدم اون خانوم به جوان می گفت : خوفی ، خوفی ....

اون جوان هم لبخندی به لب داشت و آروم می خندید و تکرار می کرد : خوفی ، خوفی

تا من کلمه ی اولCan you speak English?  رو گفتم دو نفر پشت میز شروع به خندیدن کردن ، خانوم با لهجه سیرجانی گفت : بابا فارسی صحبت کن ، فارسی رو عین زبون مادری بلده! در این فکر بودم که احتمالا این جوان افغانیه ! که آقای جوان جلو آمد و پرسید معنی خوفی چیه ؟ پرسیدم اسمت چیه؟ گفت : چاو مامیویی بودم ، آلان هم سهیل مامیویی هستم ، پرسیدم اهل کجایی؟ گفت: چین ، پرسید : شما مال کجایی؟ گفتم : نگو مال کجا ، مال کلمه خوبی نیست بگو اهل کجایی یا بچه کجایی.

معنی کلمه خوفی رو که بعضی از سیرجانی ها به جای خوبی بکار می برن براش توضیح دادم . خسته شده بودم ، رفتم و روی مبل لابی نشستم ، سهیل که حال با من احساس راحتی می کرد ، اومد و کنار من نشست.

پرسیدم اینجا چکار می کنی ، گفت دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی ام .

تقریبا فارسی رو خوب و روان صحبت می کرد ، چند شهر ایران رو خوب و کامل می شناخت عاشق غذاهای ایران و مخصوصا کله و پاچه بود طوری در مورد غذاهای ایرانی صحبت می کرد که آب از لب و لوچه ی آدم جاری می شد . شهر سیرجان رو کامل تر از من که حداقل ده بار رفته بودم ، می شناخت.

گرم صحبت شده بودیم که نگاهم به ساعت افتاد ، باید سریع آماده می شدم و برای رسیدن به پرواز به سمت کرمان به راه می افتادم ، بنابراین عذر خواهی کردم ، به سمت اتاقم راه افتادم و از خانوم مسئول پذیرش خواستم که آژانس خبر کند.

وقتی برای تسویه و ترک هتل به لابی برگشتم سهیل هنوز مشغول گپ و گفتگو بود .

نظرات 1 + ارسال نظر
اصغر دالوند دوشنبه 9 بهمن 1391 ساعت 19:38 http://zaghecity.1317.blogfa.com

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود

هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم

و هنگامی تشنه آتش شدم،

که در برابرم دریا بود و دربا و دریا ...!

دکتر شهید علی شریعتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد