انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

قصه سنگ و خشت

گاهی اضطرار آنقدر بالا می گیرد که حتی برادریمان را سرسری می گیریم و فدای سیاست می کنیم گویی یادمان رفته که تا همین دیروز هرات یکی از نمادهای پارس بود و بسیاری از شاعران ، نویسندگان ، عارفان و صوفیان پارسی در این شهر زاده شده یا می زیسته‌اند ، تکه های وطن سترگمان را که با نیرنگ و زر و زور از مام میهن جدا کردند ما لااقل نمک نپاشیم بر این زخم فراق آنگاه که در تنگنای زمانه گیر افتیم ، سنجیده گوییم و پخته که دشمن شاد و دوست مغموم نشویم .  

خوشحالم که گفتند سوء برداشت بود و این مرهمی شد بر زخمی که از نیش برخاست نه نیشتر ، چراکه زخم نیشتر روزی قوام یابد  اما  امان از زخم نیش.

.

.

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد 

و در حوالی شب های عید، همسایه!

صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت

و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده

منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود

و سفره ام-که نبود- از گرسنگی پُر بود

به هر چه آینه، تصویری از شکست من است

به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم

تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست

چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب

و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود

قیام بستن و الله اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکست طاقت نیست

کرانه ای که در آن خوب می پرم، آنجاست

مگیر خرده که؛ یک پا و یک عصا دارم

مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما

و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم

شهید داده ام، از دردتان خبر دارم  

تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی

پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه ی غربت سپرده ای با من

و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت

و چند بته ی مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم

اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا

ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم

به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان

و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان-هرکه هست- آجر باد

                                                                                 شعر : محمدکاظم کاظمی قصه سنگ و خشت ( زاده افغانستان )


آری سرزمین پارسیان از کوچهای قونیه شروع شده و تا دشت های خاوران ادامه دارد ......


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد