انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

سفر- درسها – من – هیاهو

هرچند یکسال از سفرت می گذرد اما برای آنکه در هیاهوی بی انتهای این روزها گم نشوم همیشه درس هایم را با خود تکرار می کنم ، هزاران درسی که از تو آموخته ام.  

مسئولیم

چهره ی مشکوکی داشت به نظرم معتاد و خسته می آمد بعد از اینکه مخزن گاز ماشینش را پر کرد رو به بابا کرد و گفت : " می شه بیست تومن هم به من دستی بدی دفعه بعد با پول گاز بهت برمی گردونم." در آن روزها بیست هزار تومان بیشتر از نصف درآمد یک روز بابا بود. یعنی از ساعت هشت صبح تا هشت شب زیر ظل گرما می ایستاد تا سی چهل هزار تومان روزی حلال کسب کند. من هم اکثر روزها از پادگان که برمی گشتم سر راه سری هم به بابا می زدم ، خستگی ام می پرید.

آن روز آرام طوری که آن طرف نبیند دست بابا را کشیدم و او را به کنار ماشین بردم ، گفتم بابا ندی ها ! پول گاز رو که نمی خواد بده پول دستی هم ... این یارو معتاده ! بابا چیزی نگفت رفت پول را داد ، من هم حیران به خانه برگشتم. 

 

 این سوال بدجوری ذهنم را درگیر کرده بود که چرا بابا گوش نداد و زحمت یک روزش را به باد داد. شب سر صحبت باز شد ؛ پرسیدم ؛ گفت: پسرم اون بنده خدا از زمان آمدن تا بعد از رفتن حتی یکبار هم به صورت و چشمهای ما نگاه نکرد گفتم یعنی چه ؟ گفت یعنی شرم و حیا داشت معلوم بود آدم با آبرویی بوده که دست روزگار اونو به اینجا کشیده . می دونم احتمال اینکه  پول رو برگردونه و بدهی رو بیاره خیلی کمه ولی همه ما نسبت به هم و آبروی هم مسئولیم حتی اگر کسی معتاد باشه .  

به زحمت نیوفتی

کرونا هر روز سرکش تر می شد اواسط بهار 99 اکثر کارها و کارگاه ها نیمه تعطیل شده بودند، کار ما هم تحت تاثیر قرار گرفته بود.

من معمولا حدود ساعت هشت شب به خانه برمی گشتم ، منزل ما دیوار به دیوار خانه باباست . بابا اکثر شبها کنار پنجره بود و نگاه می کرد ماشین را پارک می کردم ، پیاده می شدم و در خانه را باز می کردم و چشمان بابا همچنان مرا بدرقه می کرد. من هم معمولا اگر برای خانه خرید می کردم برای مادر هم سعی می کردم نان گرم و .. بگیرم .

اما این شبها رفتار بابا هم تغییر کرده بود تا می دید از ماشین پیاده می شدم سرش را از کنار پنجره می دزدید و کنار می رفت. فکر و خیال اینکه بابا از من رنجیده باشد بدجوری آزارم می داد. بعد از مدتها احوال پرسی از توی کوچه و پشت در ، بالاخره طاقت نیاوردم و برای سر زدن رفتم. دل آشوبه گرفته بودم به شوخی گفتم دیگه دوستم نداری بابا چرا تا منو می بینی جا خالی می دی؟

با همان آرامش خاص همیشگی اش گفت : می دونم اوضاع و احوال کار و بار شما هم خوب نیست ترسیدم وقتی از ماشین پیاده می شی و من وسایل همرات رو می بینم در معذوریت قرار بگیریی ، پس تا می دیدم اومدی و خیالم راحت می شد از پشت پنجره کنار می رفتم تا خدایی نکرده به سختی و زحمت بخاطر ما نیوفتی. 

محبت کن

دایی هر وقت از شهر رد می شد سری هم به خانه ما می زد، زمستان سردی بود دایی از راه رسیده و کنار چراغ علاالدین نشسته بود و خودش را گرم می کرد. مادرم مرا صدا زد نان نداشتیم باید نان می گرفتم اما آن روزها نان گرفتن مصیبت عظما بود ، صفهای شلوغ نان ، ایستادن بیرون نانوایی در سرمای زیر صفر ، پارتی بازی نانواها و ....

من در اوایل نوجوانی بودم پسرکی دوازده سیزده ساله. پس به اقتضای سن کمی با مادر تندی کردم ، دایی به بابا گفت زیادی ناز بچه ها رو  می کشی با لگد ... پدرم لبخند پرمعنایی برلبش بود گفت من از هشت سالگی سایه پدر بالای سرم نبود ، محبت پدر رو ندیدم با اینکه از نظر مالی دستم خالیه اما تا جایی که بتونم نمی ذارم سختی بکشن معلومه که ناز بچه هام را می کشم اما بی تربیت نیستن که با لگد....

از شرم عرق کردم پول را از مادر گرفتم و به سمت نانوایی رفتم....

انصافا هیچگاه اسم مرا بدون پسوند آقا صدا نزد حتی زمانی که نمی فهمیدم آقا یعنی چه و هیچگاه ادب و محبتش رو دریغ نکرد حتی روزی که بدرود دنیا گفت...

.

.

.

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدطاها سه‌شنبه 5 مرداد 1400 ساعت 05:29

سلام استاد
روح پدر عزیزتون شاد و در رحمت واسعه ی پروردگار مهربان باشن
ان شاءالله خدا به شما سلامتی بدهد و مادر گرامیتون رو براتون نگهدارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد