انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
انجمن دالوند

انجمن دالوند

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ................. دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

نوشتنِ اسمِ تو

یادم نمی‌رود،
فقط من برای نوشتن آمده‌ام،
من
فقط برای نوشتنِ اسمِ تو آمده‌ام.
مهم نیست این کلمات
در شبِ کدام مهتابِ مُرده
به کوچهٔ کهنْ‌سالِ فریدونِ مشیری رسیده‌اند.
سرِ شاعرانِ خواب مانده به سلامت،
صبح خواهد شد.
همه می‌فهمند؛
عشق
اتفاقاً آخرین عبادتِ آدمی
مقابل آدمی‌ست!  

                                         ( علی صالحی )

ابن ادهم، که خاندانش فزون باد،
شبی از رؤیایی ژرف، که عالم صلح و سلام بود، بیدار شد
و در نور مهتاب که اتاقش را
چون خرمنی از شکوفه‌های سوسن، نقره‌فام کرده بود
فرشته‌ای دید که در دفتری زرّین کلماتی می‌نوشت.
آرامش ژرف اتاق ابن ادهم را گستاخ کرد و پرسید:
"
چیست که در این دفتر می‌نویسی؟"
فرشته سر بلند کرد و با نگاهی شیرین و مهربان گفت:
"
نام آنان که خدا را دوست دارند."
ادهم مشتاقانه پرسید: "آیا نام من هم در شمار آنان هست؟"
فرشته گفت: "نه، نامت را در این میان نمی‌بینم."
ادهم، با صدایی همچنان مشتاق اما آهسته‌تر گفت:
"
پس نام مرا در شمار آنان بنگار که بندگان خدا را دوست دارند."
فرشته این بنوشت و ناپدید شد.
شب دیگر باز فرشته با آن فروغ شکوهمند و بیدارکننده، پدیدار شد
و نام آنان را که از عشق خداوند سعادتِ ابد یافته بودند،
در طوماری طلایی به ابن ادهم نشان داد.
و ادهم با حیرت و شعف دید که نامش سرآغاز نامهاست.

                                                                                     ( جِیمز هِنری لِی هانت )

نظرات 2 + ارسال نظر
صبا بیرانوند شنبه 30 مرداد 1400 ساعت 01:47

عالی ممنون از مطالب مفیدتون

محمدطاها چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 01:17

هوالمحبوب

سلام استاد
مطلب خیلی قشنگیه
امیدوارم که فرشتگان خداوند نام ما رو هم در این طومار طلایی بخاطر دوست داشتن بندگان خوب خدا بنویسند
سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد